-
جیم یا جی ام یا چی اصن؟!
سهشنبه 21 تیر 1401 11:31
یه مشکل اساسی من توی آشپزخونه زبانه. با اینکه تافل رو عالی دادم ۱۱۲ شدم و زبان اکادمیکم عالیه ولی توی گفتگو عامیانه یکم میلنگم.. بدترین قسمت جاییه که لهجه دارن.. ماریو و جنیفر هردو لهجه اسپانیایی دارن و واااااای که من اصن نمیفهمم چی میگن.. باز جورج خوبه و جو یکم بده . لهجه کارتر رو که اصن نمیفهمم یه لهجه سیاهپوستی گنگ...
-
روزایی که رستوران نمیرم
چهارشنبه 15 تیر 1401 23:04
روزایی که رستوران نمیرم به شدت روزهای بدیه. اضطراب و حس بد و مرور خاطرات و خشم و عصبانیت. دارم احساساتی که تجربه میکنم رو مینویسم به دستور مشاورم تا بفهمم در طول روز چه احساساتی دارم.. در واقع تا به این سن به این موضوع توجه نکرده بودم و سرکوب کرده بودم و نتیجه سرکوب یه اضطراب پنهان و مرموزیه که صبح باهاش بیدار میشم و...
-
هفته ای که گذشت
سهشنبه 14 تیر 1401 21:41
هفته پیش چهار روز رفتم رستوران و خوب بود وارد قسمت فرانت شدم و سالاد اماده میکنم خیلی کار رو دوست دارم چون ذهنو درگیر میکنه شایدم دارم فرار میکنم از فکر کردم. البته که کار کردن یه مکانیزم سرکوبه... تقریبا دیگه اشنا شدم با اسما و جزییات و لذت میبرم. دستامم کلی زخم و کبود کردم و پام همچنین... امروز تا مدت سه روز خونه ام...
-
پسارابطه
سهشنبه 7 تیر 1401 10:41
روزهای پسا رابطه اصلااا برام شبیه تموم کردن های قبلی نیست.. اون موقع ها خیلی داغون میشدم شاید چون بد تموم میکردم اما این دفعه اصلا اذیت نیستم. شاید چون خود رابطه برام یه لضطراب مداوم بود که الان ازش رها شدم و راحت شدم شایدم خوب تموم کردیم و با ارامش و خیلی ملو از هم جدا شدیم. در هر صورت رابطه ای نبود که اصلا برای من...
-
مشاوره
چهارشنبه 1 تیر 1401 22:47
با مشاورم حرف زدم همون روز برک آپ... بهم گفت احساساتی که در طول روز تجربه میکنی چی هستن؟ من جز اضراب و آسودگی شبانه بعد از اضطراب هیچ احساسی به ذهنم نمیومد. گفت غم چی؟ خشم چی؟ احساس گناه و شرم چی؟ گفتم حتی نمیدونم تعریف دقیقشون چیه؟ گفت غم از فقدانه. خشم از رعایت نشدن توقعات و انتظاراته و احساس گناه از .... هنوز تعریف...
-
همه ما اندک اندک تنها میشویم
چهارشنبه 1 تیر 1401 08:57
همه ی ما اندکاندک تنها میشویم یکی خود را در زلالی آب غرق میکند آن یکی دلواپس عشق میشود و سکوت میکند چون تسلیم شده است --------- رابطه هم به طور رسمی پایان یافت. یک پایان محترمانه و با آسیب کم. نمیدونم باید قدردان طرف مقابل باشم که انقدر حواسش بود آسیب مینیمم باشه و تقریبا موفق بود یا اینکه ناراحت باشم که از دستش...
-
از دکترای کامپیوتر به آشپزی رستوران
دوشنبه 30 خرداد 1401 19:56
فکرشم نمیتونم کنم به مامان بابام برادرم که فکر میکنن دو سال دیگه خانم دکتر متخصص امنیت کلود تحویل جامعه تکنولوژی آمریکای شمالی میدن, بتونم بگم من از این رشته متنفرم و من عاشق آشپزی توی رستورانم دیروز با اضطراب شدیدی از خواب پاشدم. شبش از شدت اضطراب بالا آورده بودم. شیر گرم خوردم با کمی جو و عسل و یه موز که میرم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 خرداد 1401 01:03
لابد یه چیزی توش دیدن که این کنفرانس رو تارگت کردن. چقدر هیولای ذهنم گندس و چقدر در من تنیده با گفت و گوهای منفی اش و من ساده لوح در دام این هیولا
-
غم
سهشنبه 17 خرداد 1401 21:53
واقعا تنهایی احساس باشکوهییه. به قول کیارستمی اگه بفهمی و حسش کنی! وقتی توی این روابط هستم اینهمه فکر اینهمه حرص. به نظرم ادم باید بگه. ولی من که نگفتم حالا باید فراموش کنم و ازین به بعد بگم. ازین به بعد از هرچی ناراحت شدم میگم...بی رودروایستی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 خرداد 1401 23:38
سر یه چیزی که الان فکر میکنم باهاش کنار اومدم یک اضطراب پدسگی اومده سراغم و روی قلبم چتر زده که نمیدونم چشه. دیشب توی پرواز اصلا نخوابیدم نشستم فایل ضبط کردم و بی پرده از خودم گفتم بد نبود مسکن موقتی و ارام بخش بود. الان خوابم میاد تلاشی کردم بخوابم ولی اضطراب نزاشت معده ام مثل سیر و سرکه میجوشید ایکاش روی اشتهام اثر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 خرداد 1401 04:43
دلم برای روزهای بارونی تهران که از دانشگاه برمیگشتم و بدون نگرانی در مورد اینده میخوابیدم تنگ شده.
-
از قضا
دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 21:39
حالم پایینه... دیشب هم با مشاور حرف زدم خیلی سوال میکنه و هنوز حرف خاصی نمیزنه.. خسته شدم از دویدن با پای لنگ.. یه جای کار میلنگه... که هیچ چیز درست کار نمیکنه... شاید وقایع به اون بدی ای که برای کسی تعریفش میکنی نباشن.. سعی کردم ببخشم.. اما خشم دارم.. سعی میکنم ببخشم.. تفاوت بین آنچه هست و آنچه باید باشد خیلی زیاده...
-
حقیقت
چهارشنبه 31 فروردین 1401 05:43
حقیقت چیست؟ واقعیت چیست؟ بین این دوتا فرق هست؟ سوالیه که از خودم میپرسم... فرق بین حقیقت و واقعیت چیه؟ چند روزی بود کتاب حضور در هستی کریشنامورتی رو میخوندم. یه بارم رفتم توی جنگل نزدیک خونه و دو سه فصل ازش خوندم. به قدری این کتاب پرمحتواست که میتونه برای خودش دین باشه.. منم خیلی عوض شدم... عمیق تر شدم و آرام تر شدم....
-
پیشرفت
جمعه 26 فروردین 1401 09:22
وقتی نوشته های قبلی رومیخونم میفهمم که یک قدم اومدم جلو. اضطراب و اشتها تا حد زیادی رفع شده. فکر میکنم به خاطر مدیتیشن و دیدن حقیقت و کمی کار کردن روی چشم سوم باشه. اول میترسیدم که چشم سوم چه چیز وحشتناکی هست ولی بعدش متوجه شدم که کارکرد دیدن حقیقت رو داره و کتاب حضور در هستی از کریشنا مورتی رو هم شروع کردم و حدود چهل...
-
ای اشتهای کم...
دوشنبه 15 فروردین 1401 01:06
همچنان درون روزهایی هستم که بدجور اضطراب دارم. البته در مورد غذا خوردن درسته اشتهام کمه اما تا حدی قابل کنترله و به اون بدی ای نیست که فکر میکنم. امروز یه مدیتیشن کردم که میتونم بگم تا 50 درصد اضطراب رو کم کرد وقتی توی مدیتیشن به یه حالتی میرسه که چشمت رو راحت بستی یه نکته مثبته که مدیتیشن درست بوده. اما بعدش گرفتم...
-
باشگاه، جلسه صنعت، و ونکوور
شنبه 13 فروردین 1401 00:34
چهار روزه تقریبا که باشگاه اسم نوشتم و هر روز دارم میرم. این روزها به خاطر ناامیدی سر قضیه رابطه سعی استرس دارم و باعث میشه که اشتهام کم شه. اول شاکی شدم که چرا برای طرف مقابل مهم نیست بعد دیدم ادما جرعت نمیکنن که وارد محدوده های خیلی خصوصی ادم بشن. مثلا یادمه بابای دوستم فوت کرد واقعا جز مراسم ختم که گذشت میترسیدم...
-
مچ خودمو گرفتم
دوشنبه 8 فروردین 1401 01:59
از وقتی که با کانسپت پذیرش در زندگی و عدم قطعیت آشنا شدم خیلی سعی کردم تمرینش کنم و توی زندگیم اثرش رو هم دیدم. حتی رفتم لغت Maybe رو روی دستم تتو کردم که بدونم زندگی همه چیزش یه عدم قطعیت بزرگه. به هیچ چیز بیشتر از 50 درصد نباید نگاه کرد. این کانسپت منو از دام وسواس فکری بارها نجات داده. بزرگم کرده توی زندگی و روابط...