دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

مرد تنها

ناگهان به یاد عشقی افتادم

عشقی دور ولی عمیق و امن در زندانی به نام ....

عشقی که خیلی دوست داشتنی است 

عشقی که ارام بود و هیچ وقت ناامیدم نکرد

همیشه بالغ همیشه زیبا و جذاب

عشقی که فرهاد و داریوش گوش میداد و سیگار میکشید و آمریکانو میخورد و سبیل های انقلابی داشت

یه پراید کهنه ولی مال خودش که خیلی هم بهش میرسید و تعمیرش میکرد اما تمیزش نمیکرد...

یه مرد بود یه مرد

با دستای فقیر

با چشمای محروم

با پاهای خسته

یه مرد بود یه مرد


---

عشقی که من آن را سوزاندم و الان تلاش میکنم که از خاکسترهای آن جوانه ای برویانم اما نمیشود...


قبلا میتونستم تنها بشینم خونه و حتی بعضی وقتا برم جنگل و کریشنامورتی بخونم. اما الان اصلا نمیتونم تنها باشم. همش دوس دارم بیرون برم و خونه بند نمیشم. 

خوب نیست چون باعث شده از خودم دور شم. کار مقاله با ماست مالی تموم شد وبه عنوان شرم بر تاریخ پی اچ دی همچو لکه ای ننگ باقی مانده. از خود دور شدم خیلیییییی. از درس دور شدم. از همه چیز دور شدم. امیدهای زیادی در من ناامید شد و حس خاصی به هیچی ندارم. نه ناراحت میشم نه خیلی خوشحال. فکر کنم دچار پدیده ای که در کشور های کومونیستی رخ میدهع شدم. چون استادم پولم رو میده و منم کمترین کار ممکن رو میکنم.رابطه درست حسابی هم که اصلا ندارم و والان سر جلسه خیلی خوابم میاد به حدی که ممکنه کله ام بیفته. دوس دارم بتونم باز تنها بشینم و کمی فکر کنم و اندیشه. پارسال همین موقع زندگیم به قدری بچه درسخون طوری بود که صبح تا شب فکرم در همین راستا بود. بعضی وقتا از میتینگهای بد به قدری حالم بد میشد که میرفتم برای خودم لوازم نقاشی میخریدم. زندگی ادمایی که درس میخونن به طور جدی چنتا پارامتر داره:

1- اخر هفته ها به زور تن لش اشون رو میکشونن به پیاده روی یا رفتن به بندر قدیمی و عکسای شحماتیک گرفتن

2- اشپزی روزانه چون باید جون داشته باشن

3- همخونه شدن با کسایی که مثل خودشون هستن و درس میخونن چون میخوان فضای فکری شبیه باشه

4- نداشتن حیونن خونگی و ظاهر شخمییی چون یا وقت ندارن یا انگیزه

5- رابطه براقرار کردن با کسایی که هم رده خودشونن (استراتژی داغون ولی جز این قشر کسی بهشون نگاه هم نمیکنه)

کلا خیلی رقت بار و غم انگیزه واسه همین الان که از فاز رفتن به کار اشپزخونه و انصراف از پی اچ دی درومدم اما همچنان بازم دلم نمیخواد برم به اون زندگی قبلی.

تنها مشکل همینه که پاسپورت یا اقامت نداریم همین همین. وگرنه درس به هیچ جام نبود.

اما همچنان نیاز دارم که بتونم یه تایمی با خودم بشینم و بتونم زندگیم رو آنالیز کنم و بفهمم کجام و به کجا دارم میرم. خیلی سرم به یه جام داره پنالتی میزنه

وقتی همه چیز خوبه باید شک کرد

الان خیلی ترسیدم ازینکه ساده ام خیلی حرف زدم و جزییات زندگیم رو به کسایی که نباید گفتم. خیلی خودمو باز کردم و الان حس بدی دارم حس ترس. مثل سگ.. امیدوارم سناریوهایی که توی ذهنم میاد همشون خیلی خیلی دور از واقعیت باشه.. چرا هیچ وقت زندگی مثل ادم پیش نمیره. چقدر رها شدم. این روانشناسه منو میترسونه امروز میخواست واسم قرص جدید بنویسه گفتم نمیخوام. میگه تو حالت خوب نیست. اما من واقعا خوبم ... خوبم اما ساده ام و اوسکول. ایکاش دهنمو ببندم و انقد زر نزنم.. ایکاش لال بشم و انقدر اوکی اوکی نکنم.