الان خیلی ترسیدم ازینکه ساده ام خیلی حرف زدم و جزییات زندگیم رو به کسایی که نباید گفتم. خیلی خودمو باز کردم و الان حس بدی دارم حس ترس. مثل سگ.. امیدوارم سناریوهایی که توی ذهنم میاد همشون خیلی خیلی دور از واقعیت باشه.. چرا هیچ وقت زندگی مثل ادم پیش نمیره. چقدر رها شدم. این روانشناسه منو میترسونه امروز میخواست واسم قرص جدید بنویسه گفتم نمیخوام. میگه تو حالت خوب نیست. اما من واقعا خوبم ... خوبم اما ساده ام و اوسکول. ایکاش دهنمو ببندم و انقد زر نزنم.. ایکاش لال بشم و انقدر اوکی اوکی نکنم.
یک رفیقی داشتم که یک روز گفت
در مورد هیچ چیز توضیح اضافه نده چون بدهکار می شی
ایشالا چیزی نمیشه