دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

از دکترای کامپیوتر به آشپزی رستوران

فکرشم نمیتونم کنم به مامان بابام برادرم که فکر میکنن دو سال دیگه خانم دکتر متخصص امنیت کلود تحویل جامعه تکنولوژی آمریکای شمالی میدن, بتونم بگم من از این رشته متنفرم و من عاشق آشپزی توی رستورانم


دیروز با اضطراب شدیدی از خواب پاشدم. شبش از شدت اضطراب بالا آورده بودم. شیر گرم خوردم با کمی جو و عسل و یه موز که میرم رستوران یه وقت غش نکنم بیفتم اونجا... به هر ضرب و زوری خودمو جمع کردم  ساعت 2 رفتم رستوران. شروع به آماده سازی و شستن متریال ها کردیم.. جو رستوران انگلیسی زبون بود بیشتر و خیلی حال کردم که فرانسه کم حرف میزنن... کارامو انجام دادم و برش شیفوناد روی کاهو های کاله زدم و کمک شف که با گوردون رمزی کار کرده بود اومد دیدو گفت عالی برش زدی و مدیرم (کارتل) یه های فایو بهم داد. بعد از سال ها appreciate شدم و اضطرابم کاملا از بین رفته بود. 10 ساعت کار کردیم تا 12 شب و حدود 500 نفر مهمون رو رد کردیم که بینشون lewis hamilton هم اومده بود. اینکه رستوران فوق لاکچری کار میکنم به اندازه ای منو ارضا میکنه که کار توی گوگل نخواهد کرد.

خوبی کار آشپزخونه اینه به جز شف و یه عده بالاسری, اونقدری سلسه مراتب خط کشی ای وجود نداره. اگه تو داری کاهو خورد میکنی مدیرم کارتل داشت گوجه خورد میکرد و جورج داشت اختاپوس هارو برش میداد و دالی داشت لبو قارچ میکرد. 

حدود دوتا سینی پنیر سوخاری درست کردم که فکر کنم 500 تا پنیر شد. از اون شبایی بود که با خستگی خوش خوابیدم و با خودم گفتم این کاریه که من واسش به دنیا اومدم.

وقتی شف اونور آشپزخونه دستور میداد و آشپزا بلند میگفتن yes chef انگار که مانترای مدیتیشن برای من میخوندن.


---

هنوز نمیدونم با پی اچ دی کامپیوترم چکار کنم. یحتمل سر هم بندیش کنم تمومش کنم و به طور کل تغییر جهت بدم به کار رستوران. شایدم با پس اندازم بعدش رفتم کوکینگ اسکول تا مدرک بگیرم (تصورش هم لبخند میاره برام)

لابد یه چیزی توش دیدن که این کنفرانس رو تارگت کردن. چقدر هیولای ذهنم گندس و چقدر در من تنیده با گفت و گوهای منفی اش و من ساده لوح در دام این هیولا

غم

واقعا تنهایی احساس باشکوهییه. به قول کیارستمی اگه بفهمی و حسش کنی! وقتی توی این روابط هستم اینهمه فکر اینهمه حرص. به نظرم ادم باید بگه. ولی من که نگفتم حالا باید فراموش کنم و ازین به بعد بگم. ازین به بعد از هرچی ناراحت شدم میگم...بی رودروایستی

سر یه چیزی که الان فکر میکنم باهاش کنار اومدم یک اضطراب پدسگی اومده سراغم و روی قلبم چتر زده که نمیدونم چشه. دیشب توی پرواز اصلا نخوابیدم نشستم فایل ضبط کردم و بی پرده از خودم گفتم بد نبود مسکن موقتی و ارام بخش بود. الان خوابم میاد تلاشی کردم بخوابم ولی  اضطراب نزاشت معده ام مثل سیر و سرکه میجوشید ایکاش روی اشتهام اثر نداشت ایکاش غم بود ولی اثر فیزیکی نداشت.  انگار که قلبم از سینه ام میخواد بزنه بیرون مثل ماهی قرمز. این چه دنیای رقابتی وحشتناکیه که انقدر داریم برای هر روز میجنگیم؟ بد بود میرفتیم یه گوشه مزرعه داشتیم مایحتاجمون رو میکاشتیم و زندگی میکردیم.؟

دلم برای روزهای بارونی تهران که از دانشگاه برمیگشتم و بدون نگرانی در مورد اینده میخوابیدم تنگ شده.