دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

حقیقت

حقیقت چیست؟

واقعیت چیست؟

بین این دوتا فرق هست؟  سوالیه که از خودم میپرسم... فرق بین حقیقت و واقعیت چیه؟ 

چند روزی بود کتاب حضور در هستی کریشنامورتی رو میخوندم. یه بارم رفتم توی جنگل نزدیک خونه و دو سه فصل ازش خوندم. به قدری این کتاب پرمحتواست که میتونه برای خودش دین باشه.. منم خیلی عوض شدم... عمیق تر شدم و آرام تر شدم. با مشاوره دو جلسه صحبت کردم اونم فقط سوال پرسید و چیزی راهکاری بهم ارائه نداد. حس میکنم نمیتونن چون انقدر همه چیز درسته فقط شانس منه که خوب کار نمیکرده... دیشب یه ویدیو دیدم در مورد انرژی چاکراها و فرکانس و اینا... قبلا به قانون جذب و اینا اصلا اعتقادی نداشتم اما گویا واقعا با مدیتیشن و باز کردن چشم سوم و قرار گرفتن در مسیر درست انرژی میشه به هرچیزی که بخوای برسی..

نمیخوام اصلا به خدا و دین خرده بگیرم چون خودم هم بهش اعتقاد دارم در واقع وقتی با تعالیم کریشنامورتی و چیزهایی که توی کتاب نیروی حال هست بخوای بسنجی خدا هم انرژیه و ما هم بخشی ازون انرژی هستیم. اگه نماز روزه یا هرچیزی دعا توصیه شده همه مسیری بوده برای باز کردن مسیرهای انرژی و پیوستن به اون نور نهایی... اما وقتی میبینم یه سری دین رو خیلی سطحی بهش نگاه میکنن و نماز میخونن و س...ک...س میکنن در حقیقت کارهاشون و تناقض هاشون کاملا در خلاف مسیر اتحاد نورانی شدنه میفهمم که چه قدر این ادما ترسو هستن. ترسو ازین نظر که اون سایه الهی حتما باید بالا سرشون باشن در حالی که خبر ندارن خودشون بخشی ازون خدا هستن و بازگشتشون به سمت اونه... نماز میخونه به سبک رساله ای.. نه به سبک پیوستن به خدا... نمیدونم چی بگم...

نمیدونم نمیدونم... فعلا که دارم یک ماه میرم ونکوور و معلوم نیست اونجا قراره چه اتفاقی بیفته با کیا اشنا شم چه طبیعت هایی رو ببینم و کجا برم؟

قصدی برای ادامه رابطه ندارم دلسرد شدم.. این فرد برام تناقض داره تناقض سنگین.. هم خر رو میخواد هم خرما... اصلا به من چه شاید اون هم خر رو بخواد هم خرما. من نباید خرما باشم یا خر باشم یا هرکدوم...

چطور میتونم مشاهده گر باشم و قضاوت نکنم. حس میکنم خیلی دارم اون فرد رو قضاوت میکنم...

پیشرفت

وقتی نوشته های قبلی رومیخونم میفهمم که یک قدم اومدم جلو.

اضطراب و اشتها تا حد زیادی رفع شده. فکر میکنم به خاطر مدیتیشن و دیدن حقیقت و کمی کار کردن روی چشم سوم باشه. اول میترسیدم که چشم سوم چه چیز وحشتناکی هست ولی بعدش متوجه شدم که کارکرد دیدن حقیقت رو داره و کتاب حضور در هستی از کریشنا مورتی رو هم شروع کردم و حدود چهل صفحه ازین کتاب رو خوندم که هر جمله اش میگم عجب خرد و آگاهی عمیقی... به سفر ونکوور نزدیک میشوم و خوشحالم. چند جا رو توی نقشه برای خودم علامت گزاشتم که برم.

کتاب حضور در هستی خیلی خوبه و ک بهم گفت که سهراب سپهری متاثر از اندیشه های کریشنا مورتی بوده ... دوس دارم خیلی آگاهانه و خردمندانه تر دنیا رو ببینم . 

"بودن"


در خصوص رابطه این آگاهی هم نفوذ کرده. انتظار و توقع ام کم شده و اضطراب هم ندارم. از پایان اش هم نمیترسم. چون فکر میکنم انتخابم رو کردم و ک انتخابم خواهد بود... من در تعریف عشق دچار خطا بودم که دارم سعی میکنم اصلاحش کنم. کتاب از عشق ذهنی و عشق قلبی سخن میگه. عشق ذهنی بر اساس تجربه، توقع و انتظاره. و تجربه هم بر اساس کلیشه... من با ذهنم عاشق بودم (البته اگه بشه اسمش رو عشق گزاشت)..اما با قلب عاشق بودن یعنی چه؟ هنوز نمیتونم تعریف دقیقی ازش بکنم. باید بیشتر مطالعه کنم وبیشتر فکر کنم...

طبیعت باید برم. ازون روزی که رفتم جنگل و مدیتیشن کردم خیلی حس و حال قوی تر و بهتری داشتم

ای اشتهای کم...

همچنان درون روزهایی هستم که بدجور اضطراب دارم. البته در مورد غذا خوردن درسته اشتهام کمه اما تا حدی قابل کنترله و به اون بدی ای نیست که فکر میکنم. امروز یه مدیتیشن کردم که میتونم بگم تا 50 درصد اضطراب رو کم کرد وقتی توی مدیتیشن به یه حالتی میرسه که چشمت رو راحت بستی یه نکته مثبته که مدیتیشن درست بوده. اما بعدش گرفتم دراز کشیدم و به نظرم این حرکت خوب نیست. باید اب بخورم و نفس بکشم. چون هم دهنم بدمزه شده هم اینکه یکم اضطراب بیشتر شده. نمیدونم پاشم برم باشگاه یا نه. الان حتی نمیدونم از چی مضطربم و مشکلم چیه. اگه من به فکر خودم نباشم پس کی باشه؟ در مورد تصمیم ونکوور مطمین نیستم . یکم میترسم چون ادمی هرجا میره مغزش هم با خودش میبره. جغرافیا تاثیری در تلخی ادما نداره. منم الان تلخم تلخ تلخ اضطراب ... میدونم که چیکار نباید بکنم و چیکار باید بکنم اما در یک حالت ابهام هستم. ابهام و همون لغت "شاید"... که با مغزم بهش رسیدم اما با دلم نه. با قلبم درکش نکردم. همیشه دوس داشتم اون سایدی از "شاید" که دوس دارم اتفاق بیفته. این شرایط فرصتیه که یاد بگیرم "شاید نشه" هم بخش مساوی ای از شاید بشه هست و چطور میشه این تعادل رو حفظ کرد.

پاشم برم باشگاه هم یه هوایی بخورم هم اینکه یه تکونی به خودم بدم...


غذا 

خواب 

حرکت

سکون


مواردی هستن که باید روتین داشته باشن. مورد سکون رو یادم نمیومد که امروز وسط مدیتیشن یادم اومد. یعنی میشه من ادم اگاهی بشم که دنیا رو بی قضاوت تماشا میکنم. لیبل روی هیچ چیز نزنم و سرشار از عشق به خود باشم. یعنی میشه ؟ یعنی میشه عادت کنم که کتاب بخونم. مدیتیشن کنم 

امروز با خاله صحبت کردم و اولین چیزی که دخترخاله گفت گفت چشمات خسته و خواب الوده. در حقیقت چشماش نه خسته بود نه خواب الود فقط چشمانم ایته روح منه و روحم ناخوشه... ناشاده.. چشمان من .. چشمان زیبای من ... ناخوش گشته... :(


باید عبادت کنم

باید مدیتیشن کنم

باید کتاب بخونم (کتاب نیروی حال رو سال هاست دارمش و همیشه به خوندن صفحه ای ازش اکتفا میکردم... شاید فرصتی باشه بخونمش)

باید پیاده روی کنم... باید در کشف خویش زرنگ باشم

باید زندگی را پرکنم با کارهای خوب.. نه با بیکاری و خوابیدن.... 

روتین ندارم


باشگاه، جلسه صنعت، و ونکوور

چهار روزه تقریبا که باشگاه اسم نوشتم و هر روز دارم میرم. این روزها به خاطر ناامیدی سر قضیه رابطه سعی استرس دارم و باعث میشه که اشتهام کم شه. اول شاکی شدم که چرا برای طرف مقابل مهم نیست بعد دیدم ادما جرعت نمیکنن که وارد محدوده های خیلی خصوصی ادم بشن. مثلا یادمه بابای دوستم فوت کرد واقعا جز مراسم ختم که گذشت میترسیدم صحبتی از پدرش کنم مبادا یاداوری شه. حالا اینم مثل اون قضیه. 

انگشتم هم که خیلی وقته ترک خورده و قرمزه رو با خیار پوشوندمش مگر خوب بشه.. پمادها که کمکی نکرد. چند روز پیش هم دانشگاه واکسن HPV میزد که زدم ولی رفت توی پاچم 200 دلار.. سه دوزه و کلا 600 دلار اب خواهد خورد. به خاطر این زدم که از سرطان دهانه رحم جلوگیری میکنه و ویروسه هم به طرق مختلف منتقل میشه. 

در خصوص رابطه تصمیم گرفتم تلاشی نکنم و زندگی خودمو کنم. حتی توی این فکر بودم که یک ماهی برم ونکوور زندگی کنم و کارم هم که انلاینه. سهام هم امروز پولمو تبدیل کردم به دلار امریکا و البته حدود 50 دلاری ضرر کردم.

خیلی خرید لباسی کردم بیشتر هم فوکس رابطه داشت که خوش لباس باشم و خوب بدم نشد لباس دارم الان ولی ذوق رفته. 

جلسه صنعت هم ارایه دارم امیدوارم خوب باشه. استرس کار ندارم اصلا انگار اشراف دارم. نمیدونم این uncomfortable نبودن خوبه یا نه نمیدونم. خوب نیست قطعا. یکم روی آزمایش هام فکر کنم و بعد برم باشگاه. باید رعایت کنم که امیکرون نگیرم خیلی زیاد شده


مچ خودمو گرفتم

از وقتی که با کانسپت پذیرش در زندگی و عدم قطعیت آشنا شدم خیلی سعی کردم تمرینش کنم و توی زندگیم اثرش رو هم دیدم. حتی رفتم لغت Maybe رو روی دستم تتو کردم که بدونم زندگی همه چیزش یه عدم قطعیت بزرگه. به هیچ چیز بیشتر از 50 درصد نباید نگاه کرد. این کانسپت منو از دام وسواس فکری بارها نجات داده. بزرگم کرده توی زندگی و روابط از خردسالانه و کودکانه رفتار کردن نجاتم دادهو رشد کردم اما مسیر رشد تمومی نداره. حالا که توی رابطه با یک نفر هستم از اول فکر میکردم این Maybe رو بزرگ توی ذهنم دارم. که یعنی شاید بشود شاید نشود.اما الان حس میکنم فیک بوده و در دلم عمیقا بهش باور نداشتم که اگر داشتم پس این اضطراب و ناشادی و اندوه چیه؟ صد در صد باور من کوچکتر از موقعیتی که پیش اومده. موقعیت اینطوره که من از اول گفتم شاید بشه شاید نشه اما وقتی طرف مقابلم اومد و بحث ازدواج رو پیش کشید این ناشادی ها و اندوه و اضطراب شروع شد. چرا؟ اون بحث ازدواج رو به شیوه ای که بیا ازدواج کنیم نگفت. اینطور گفت که ازدواج هنوز واسش یه چیزیه که نمیتونه در موردش تصمیم بگیره. توی ذهنش کلنجار میره که چطور به حالتی میرسه که تصمیم بگیره ازدواج کنه! این صحبت ها ساید منفی ازدواج هست یعنی 50 درصد دوم "شاید نشه" هه و من فکر میکنم علت اندوه و اضطرابم اینه که ساید منفی  "شاید نشه" باری بیشتر از 50% گرفته انگار شده 70 درصد و اینه که اذیتم میکنه. انگار ته دلم خودمو گول  میزدم و به اون ساید مثبت 50 درصد "شاید بشه" بیشتر نگاه میکردم . درواقع اصلا من 50 50 نبودم اصلا "شاید" رو رعایت نمیکردم. بوق بودم و خودمو گول میزدم. فکر میکردم که اگه ندونم بهتره. دیشب با همخونم صحبت میکردم و میگفتم اگر بریم جلو و تهش به اینت نتیجه برسیم که نمیشه من دردم نمیاد اما اینکه طرفم هی میاد و میگه داره کلنجار میره و ذهنیت مثبتی از ازدواج نداره این منو آزار میده. الان میبینم من دوس داشتم چشمام بسته باشه و نهایتا با یک پایان تلخ رو به رو بشم. نه یک تلخی بی پایان. نمیدونم این چقدر ترسو بودن من رو داره ثابت میکنه اما داره ثابت میکنه که من ساید مثبت "شاید" رو توی ذهنم جلوتر از ساید منفی "شاید" نگه داشتم و بالواقع اصلا آبجکتیو نبودم و نیستم و همینه که الان ناراحتم. چون با گرایش داشتن به ساید مثبت "شاید" برای خودم توقع ایجاد کردم. توقع انتظار و قضاوت... اینکه توقع دارم ساید مثبت "شاید" رخ بده و ازدواج باشه. حالا که دو جمله از طرف مقابل شنیدم که توقع ام رو برآورده نکرده ناشاد و ناراحتم و اضطراب گرفتم. ناشادی، ناراحتی و اصطراب و به طور کل احساسات و عواطف واکنش بدن به افکار هستن و من ازین احساسات میتونم بفهمم که افکار نه تنها در مسیر پذیرش و "شاید" و آبجکتیو بودن نبوده که حتی بر علیه اش بوده  و باعث شده  توقع و انتظار ایجاد بشه و در نهایت این انتظارات meet نشه و من ناشاد بشم.

نکته همینجاس!

مچ خودمو گرفتم!

مچ خودمو گرفتم!