دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

اتفاقات این دو سال

چند وقت دیگه شالگرد روزی میشه که پا گزاشتم کانادا. جایی که خیلی اتفاقا واسم افتاد، خوب و بد. دوست داشتم خلاصه ای از همش بنویسم.

یکی از مسایل من این شد که همه چیز رو روی دوش خودم حس کردم. یهو باید خودم خرید میکردم خودم اشپزی میکردم حواسم به سلامتم میبود تمیز میکردم دانشگاه رو میرسوندم و روابط اجتماعی هم میداشتم. همخونه های خوبی نداشتم. تعداد ادمی ناحسابی که اینجا دیدم کم نبود. ادمایی که قاطی کردن و رد دادن و ادمایی که نمیدونن چند چندن و تو میشی ابزار کشف اونا از زندگی. رابطه ای سمی داشتم که حدودا سه ماه مفید شد اما خیلی تبعات داشت. ازونجا فهمیدم چقدر حرف زدن و درست ارتباط برقرار کردن با شریک میتونه حیاتی باشه. در تمام این مدت کسیو میخواستم که پارتنر همیشگی بشه و زندگی کنیم. اما کلا به این موضوع نرسیدم. رفتم ونکوور مدتی موندم یک دوست خوب پیدا کردم. برگشتم هنوز در شوک قطع ارتباط بودم در اینکه چه ساده شده بودم ابزار اینکه طرف بفهمه ااا اصلا رابطه داشتن در اولویت زندگیش نیست. گزاشتم رفتم رستوران کار پیدا کردم و اونو یه دوست خوب بهم معرفی کرد. کار رستوران منو جذب کرد شدیدا. استادم مقالم رو تایید نمیکرد. انگیزم کلا ازبین رفته بود میخواستم از پی اچ دی دربیام و برم مدرسه آشپزی. خیلی دوس داشتم و خیلی بهم میچسبید. روزایی که اونجا بودم خوشحال تر بودم. آشپزی همیشه بالاترین علاقه من بود. با یه نفر آشنا شدم و در اثر ندونستن اینکه چی میخوام از یه رابطه یهو فهمیدم عه تبخال تناسلی گرفتم. تبخال لبی که منتقل شده به تناسلی.کلا نگرشم عوض شد و پاهام اومد روی زمین. توی رستوران در اثر سکوت و لبخند زدن و نه نگفتن یکی فکر کرد من اوکیم و یه جورایی خفتم کرد. توی لب پسر عربه گیر داده بود بهم و به نامناسب ترین و هرز ترین شیوه ممکن پیشنهاد میداد. من در اثر اعتماد به نفس نداشتن و با اینکه میدونستم من نه اون رستورانیه و نه این عربه رو نمیخوامن هرگز واسه یه رابطه, صرفا به خاطر اینکه بلد نبودم چطوری نه نمیخوام رو پرت کنم جلوی طرف, به جاش قضیه تبخال رو مطرح کردم و اونا هم بعدش ول کردن . در واقع من میدونستم اینارو نمیخوام و با این حال اهرم نخواستن رو میدادم دست طرف که اون این اهرم رو بکشه. دو نفر که عشق رو از کارهاشون میشد فهمید با تبخاله هیچی نگفتن و باهام مهربون موندن. فهمیدم کسی که دوستت داشته باشه و واسه انسانیتت ات تو رو بخواد تبخال هیچ اثری نداره و اونی که فقط تورو واسه سکس میخوادبا این موضوع دکمه ات رو میزنه. ولی فهمیدم در همه موارد من میفهمیدم که طرف رو نمیخوام اما اهرم رو میدادم دست اون. فهمیدم باید با تبخال معتمد به نفس باشم. با استادم به مشکل خودم. با هم لبی به مشکل خوردم و مستر اوت کردم. الان شدم دانشجوی مستر و باید شهریه بدم و دسامبر دانشگاهم تموم میشه. بعدش نمیدونم کجای این دنیای بزرگ بیفتم.

سرنوشت عجیبی داشتم این دو سال

خیلی چیزا یاد گرفتم

2 سال گذشت به اندازه 20 سال درس یاد گرفتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد