دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

خیلی وقت هست هیچی ننوشتم و از عادتش درومده بودم.. بعضی وقتا میگم شاید چرت و پرت میگم اما باز اگه همونم بنویسم خالی از لطف نیست. حدود بیست روزی هست اومدم خونه پدری... حقیقتا به قول یه ضرب المثلی از پرت و پیله ام درومد. وقتی رسیدم اولین چیزی که تجربه کردم یه اضطراب تاریک بود. حال و هوای شهر بهم یه حس سنگین داد شلوغی قیافه های ناراحت و خسته و ... به قول خودم دچار شوک فرهنگی برعکس شده بودم شاید. سعی کردم پذیرش داشته باشم بعضی حاها موفق بودم بعضی حاها نبودم. امروز یکی از زورهایی بود که موفق نبودم. دلم برای زندگی ای که خودم ساخته بودم و حاشیه امن کوچولوی دورم تنگ شده بود و دوس دارم زودتر برگردم. برای صبحونه هایی که خودم درست میکردم برای آهنگ خوندن با صدای بلند که توی خانه پدری عملا جور نیست. پول زیادی رو برای سوغاتی صرف کردم و دروغ چرا پشیمون شدم که چرا براشون سوغاتی خریدم. عکس العمل هایی که گرفتم اینا بود:

1- حالا تو سرکار نرفتی که چرا خریدی؟

2- نه تور رو خدا محاله قبول کنم. هر وقت رفتی سرکار قبول میکنم

3- تو مگه درامد داری؟

4- اونجا جای بدیه,؟خیلی لاغر شدیا

5- انگار 8 کیلویی کم کردیا

6- حالا خوب هم هست اونجا؟ 

7- چرا لاغر شدی؟ زیاد درس میخونی؟ استرس داری؟ 

و من اینطور بودم که شات د ف.ک آپ... حرومتون سوغاتیایی که آوردم و محاله دیگه بیام بهتون سربزنم بی لیاقت ها....

مهمونی های مسخره و کسل کننده با شام مرغ و برنج و قرمه سبزی و سالادهای غم انگیز

درسته زحمت کشیدن و ممنون اما خیلی تجربه بدی بود..

همه اینا به کنار داداشم تقریبا از وسط منو به دو نیم تقسیم کرد سر خوراک و رژیم برای جوش نزدن... عین پلیس دنبالم بود که چی میخورم چی نمیخورم؟ تو مهمونی رولت میخوردم ازم عکس گرفت فستاد که نخوووور. برنج نخور. شکر ممنوع.. نبات ممنوع. نون سفید ممنوع... فست فود ممنوع.. کباب فقط با نون خورده شود... صورتتو شستی؟ دوبار الکل کلینداماسین بزن صورتت؟ چرا جوش زدی؟ حتما رعایت نکردی برنج خوردی؟ 

این همه گیر و فشار از روی دوست داشتن اما عملا یه دوستی خاله خرسه واقعیه.. چون اضطراب در من کاشت... سر راه برگشت از شهر مادری به شهر محل زندگی که کلا توی ماشین روی موضوعاتی که قبلا واسم حل شده بود قفلی زده بودم و گیر کرده بودم. باز سعی کردم پذیرش داشته باشم باز یه جاهایی موفق بودم یه جاهایی نبودم.. انتظار نداشتم زیاد که سفر این طور باشه که هی تمرین پذیرش کنم اما شد و خوب البته خیلی واسش نااماده هم نبودم. زندگی همینه ای خدا

وقتی پام رسید حجم اتفاقات هم کم نبود

اول داستان ترتیب نویسنده های مقاله و عجله های هم لبی گرامی و دعوا و مسخره بازی

بعد غصه خوردن سر اینکه چرا من این جا میرم درس میخونم باید جای بهتری میرفتم

بعد داستان سوغاتی و مهمونی های سمی

همه اینا در کنار فشار های غذایی و نخوردن با فراغ دل

بعد هم دار و دعوا سر تمکن مالی و دلار و درخواست خروج دلار و اوووووف 

سو منی تینگز گرل پوتنیگ می آن د ادج

-----------

خسته شدم و دوس دارم زودتر برگردم سر تختم برم زیر پتوی خودم .

ولی یه خوشحالی که با چای ماسالا آشنا شدم یعنی میدونستم ولی هیچ وقت مفهوم ادویه هاش رو نفهمیده بودم. و میخوام بزارمش چای روزانه ام..

وقتی اضطراب میاد روی معده خیلی رو مخه.. یعنی لامصب روی مغز باشه میشه یه کاریش کرد اما توی معده توی معده خیلی آزار دهندس...

یک سال و نیم طعم زیباشو نچشیده بودم که دوباره چشیدم البته مسیله دیگه ای وجود داره که شاید برای خودم هم بنویسمش شاید هم برم با یه مشاور صحبت کنم اما تا جایی که عقل ناقصم جواب میده toxic guilt در و toxic responsibility زیادی دارم که متصل به اوسیدی ام هست. 
---
الان یادم افتادم این رو یادم رفت دکتر زنان رفتم برای همین جوش دکتر هم گفت کیست نداری وضعت خوبه اما میتونه تمایل به تنبلی داشته باشه. من همیشه پریودم منظم بوده و الکی واسه این جوش صورت دنبال دلیل گشتم خلاصه بهم دارو داد که رکن اول این داروها ضد بارداری ها هستن که با خوردنش حدود سه هفته نشد اضطراب با علایم فیزیکی بدون محرک خارجی در من اغاز شد و بعد همزمان شد با داستان های این سفر که البته داستان عجیب غریبی نبود اما به نوبه خودش اذیت کرد  و دیگه دیشب این اضطراب زیاد شد و شعله کشید شعلههههه .... هیچ کس هم همراهم نمیشد به بابا گفتم حالم خوب نیست مامان هم خواب بود . یکم تلوزیون دیدم و بعدش کتاب پونه مقیمی رو خوندم اما حس میکردم اضطرابه کاملا فیزیکی شیمیایی هست و وقتی شعله کشیده به هر کورسویی از دهن سر میزنه تا association ایحاد کنه و یه مورد تونست پیدا کنه. داستان دختری که دوست همون هم لبیمون بود .. کل داستان اینه که این هم لبی میومد شکایت میکرد که از رابطه اش با اون دختر راضی نیست منم گفتم عامو خوب انقد ننال تصمیمتو بگیر اگه خط قرمزت رد شده خوب تموم کن بره و اونم بالاخره تصمیم گرفت تموم کرد دختره هم یه روز اومد لب و مثلا خواست با من درد دل کنه منم گفتم بیخیال عامو وقتی انقدر مشکل دارید ول کن دیگه تو الان ازون زمان بخری باز کات میشه دخترک هم خیلی کم تجربه بود. خلاصه اینا گذشت و دختر فکر کرد من خواستم پسرک را بدزدم در صورتی که من اصلا 0 % قصد این کار را نکردم و پسرک ابله بعد از یک هفته آمد به من پیشنهاد داد و خلاصه قاطی شد.
بحص (دقیقا بحص نه بحث) اینه که من با توجه به toxic guilt  که دارم همش یه حس عذاب وجدان بدی دارم با اینکه هیچ کاری من نکردم فقط به جفتشون گفتم نمیتونید نمونید میتونید بمونید . 
و الان با خودم میگم چقدر من ابله ام که از گذشته ام درس نمیگیرم و مستقیم خودم رو بیرون نمیکشم. این خاله زنک درون من باید از بین بره ازش متنفرم
چجوری خاله زنک نباشیم؟ تو که میدونی سر هر چیز کوچیکی حتی کشتن یه مورچه با دوست بچگیت دو روز قهر بودی.. پس چرا گ میخوری وارد داستان ملت میشی بعدش عذاب وجدان میگیری؟ گ تو اون عذاب وجدانت 
حالا این موضوع مال 4 ماه پیش هست حداقل اما اینجا برام بلد شد...


نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 9 فروردین 1402 ساعت 10:43 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر اون قضیه سوغاتی رو درک کردم. خیلی حس بدیه که با کلی شور و شوق چیزی میخری بعد میزنن تو ذوقت -__-

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد