دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

حالات افسردگی :(

امشب مطمین شدم دارم افسرده میشم. همه چیز بد پیش میره و منم به چرحه غر زدن خیلی اضافه میکنم. امروز یکی از بچه های دبیرستان که توی دانشگاهه رو باش صحبت کردم . غر زدم اونقدری که بنده خدا فکر نکنم دیگه بیاد پیشم. انقدر غر زدم و از مشکلات گفتم که الان بش فکر میکنم واقعا زیاد گفتم. از محیط لب گفتم ازینکه بچه ها خیلی سردن و هیچ کس حتی راهنمایی هم نمیکنه. خیلی غر زدم واسش ازینکه دوستی ندارم و اینجا کسی اصلا کمکت نمیکنه. از جریان اسباب کشیم گفتم ازینکه مریض شدم و هیچ کس اصلا هیچی نگفت. اهنگ شجریان گزاشتم و فکر میکنم نوشتن داره حالمو بهتر میکنه . (هرچند اینجارو فقط لیمو میخونه)

گفتم بش کار میکنم چون استادم خیلی اعتماد بنفسمو پایین اورده و من سال سومم شروع شده و هنوز امتحان جامع هم ندادم و هیچ ایده ای در موردش ندارم. ازینکه نمیتونم یه پرینت ساده بگیرم چون پرینتر اونسر لب بود و من نمیتونستم بش کانکت بشم. حتی یه چیز خیلی ساده پرینت هم یهو دیوانه ام میکنه. 

از وقتی که اومدم 

-مشکلات همخونه و اون دختره که میخواست بره و من بخشی از کرایه اش رو تقبل کردم که بمونه

-رابطه ای که بدون دعوت شروع شد و سلامت روحم رو خورد

-رفتن به ونکوور با حالت امید و تلاش زیاد برای حفظ رابطه

-به هم خوردنش با جملات سنگین

-سرزنش استاد سر مقاله و دیوانه شدن ازینکه نمیتونم هیچ چیزو پیش ببرم

-رفتن به رستوران برای راه فرار از این داستان

-عوض کردن خونه و همخونه شدن با ادمی که خوبه بی ازاره ولی انرژی نداره و خیلی بی ذوقه (شاید به منم سرایت کرده)

-نداشتن هیچ دوستی در دانشگاه و فاصله گرفتن از ایرانیا

-مریض به علت بدشانسی و تصادف 

- الان: دپرس نشستم گوشه تختم و شجریان گوش میدم 

فردا برم عکس محجبه بگیرم برای پاسپورت و 400 دلار بدم که بره مکزیک تمدید شه چون دولت عزیز در اینجا سفارت نداره

-از دست دادن روتین زندگی


-----

الان که با دقت نگاه میکنم اصلا فیلتر درست حسابی توی ادای اطرافم نداره. فیلترم انقدر درشته که فقط ادم بی خانمان معتاد توش نیاد. ولی تقریبا راحت دوست میشم با ادما بدون اینکه ارزیابی کنم ویژگی های رفتاریشون چیه و ایا من باهاشون سازگار هستم یا نه؟ انگار که برای هرکسی من خودم رو تغییر دادم و از خودم یه ادم هزار چهره ساختم که با همه منطبقه و این اصلااااااا خوب نیست. مشاورم میگفت تو مشکلت اینه نمیدونی احساساتت چین؟ ولی بازم من بهم کمکی نشده. لیست کانتکت هامو باز کردم و خیلیا رو حذف کردم. دیگه با هرکسی به راحتی نباید دوست شم . چرا اصلا استاندارد ندارم و با هر خری میپرم. فقط با خواجه حافط شیرازی معاشرت نکردم که ایکاش فقط با اون معاشرت کرده بودم

------

این همخونم هم بیشعوره. البته بیشعور اصلی منم که جزییات زندگیم رو اشکار میکنم. از قرصایی که میخورم از تمام روابط و هر گهی که توی زندگیم هست. و وقتی ازم تعریف میکنه بدم میاد. چون اعتقاد تخیلی دارم که انرژی بد میفرسته و البته فکر کنم واقعا هم همینه. اصلا با همخونه نباید زیاد صمیمی شد چون حساب هر بیرون رفتنی رو باید بش بدی و این بده اه .


خسته شدم و دلم نمیخواد باش بپرم. با ادم ناله و همیشه ناراحت. منتظرررر کالج مسخره اش هی میاد میناله. بابا اینو ریجکتش کنید خیالش راحت شه دیگه اه.

زمستون هم داره میاد و هوا دوباره یخخخخخخخ میشه و نمیتونم برم بدوام به راحتی. 

ولی باید یه تحدید نظری در روش زندگی و سبک اخلاقم کنم. انرژیمو زیاد دارم صرف ادمای دوزاری میکنم و با هرکسی میپرم.


تنهایی هم بهم فشار اورده یه دوست خوب کافیه برام پارتنر توی سرم بخوره.

یکی از دوستام که به نظرم سبک زندگی بدی داشت و روی منم خودشو نشون داد رو از زندگیم حذف کردم. باید حواسم باشه که حوصلم سر میره یه وقت سمتشون نرم.

-----

واقعا زرشک طلایی رو باید بهم بدم!

دنیا دیگه چیزی برای سورپرایز کردن نداره

انقدر بار اتفاقات زیاد بوده که کم مونده سرم رو بکوبم به دیوار. متوجه شدم چقدر downgrade کردم چه قدر مسیر اشتباهی توی زندگی کیرفتم و رو به نزول بودم. بعضی وقتا یه اتفاقی میفته که دیگه قابل جبران هم نیست و درس بزرگی میشه و تو به بخشی از زندگی رو ازدست میدی به قیمت اینکه بفهمی مسیرت مسیر خوبی نبوده.  نمیتونم در مورد اتفاق() کامل بگم چون امادگیشو ندارم همش به تلفن و اینور اونور بودم حتی فکر شکایت به سرم رسید چون حقشو دارم. اما امروز دیگه گفتم وقتی اتفاقی افتاده و من هم توش بی تقصیر نبودم دیگه خودمو درگیر نکنم.


استادم گفت ویزای تمدید شده ات رو بفرست که فاندت بیاد گفتم من اول باید پاسپورتمو تمدیذ کنم که میره واشنگتن و خودش سه ماه طول میکشه. باز بین اینهمه اتفاق عجیب و بد خوبه رستوران هست که گرسنه و بیخانمان نمونم

خشم و مریضی

امروز که مریض بودم خیلی هم خشمگین بودم خیلی زیاد. رفتم سوپ اماده بخرم چون دو روز قبلش خودم یه سوپ پختم که مایه شرم بود  افتضاح.. توی والمارت با دیدن قفسه کیک ها و شیرینی ها یاد سفر ونکوور افتادم که با اون شخصی که باش در ارتباط بودم رفتم. با هم رفتیم والمارت خرید و واقعا برای من لذت بخش بود دوتایی خرید کردن برای خونه . سر کیک ها با هم سنگ کاغذ قیچی کردیم که رول دارچین برداریم یا مافین که من بردم و رل دارچین برداشتیم. کلی مواد شالاد خریدم. اونجا بود که اون میگفت تو منو سالاد خور کردی هیچ وقت حس خوبی به سالاد نداشتم. ابمیوه خریدیم و اوس مسیر برگشت بارون شدیدی اومد والمارت هم پلاشتسک نداده بود بهمون و جاش پاکت کاغذی داده بود خیس شد و پاره شد و همه چیزامون ریخت زمین ابمیوه مون شکست . نصفه اش رو بلند کردم که حداقل نصف ابمیوه رو داشته باشیم بعد من خسته شدم از بس دستم پر بود و اون ابمیوه رو گرفت و توی مسیر لق میزد و تمام شلوارش ابمیوه ای شد اهنگ کلدپلی رو گزاشت لبخندی زد و گفت کمک میکنه و من حرص میخوردم اون میخندید و صبور بود . خونه ای که داشتیم اطراف ونکوور بود و خیلی مسیر پیاده روی داشت ولی جای خیلی قشنگی بود و بهشت تمام عیار بود. وقتی رسیدیم خونه خندیدیم به همه ی مسیر و مسخره بازی دراوردیم و کل اون شب جک شد برامون. بازم یهو یاد این میفتم که تماااام اون مدت  با اون همه مهربونی و خوبی داشته فکر میکرده چجوری رابطه رو تموم کنه یا بگه که قصد لانگ ترم نداره. کل سفر دو هفته ای ونکوور برای من هم تلخ بود هم شیرین و هم رس وجودمو کشید. تلاش برای پرفکت بودن زیبا بودن تمیز بودن غذای خوب پختن و بدتر ازون تلاش برای تظاهر به درس خوندن و ریسرچ کردن. تلاش برای خفن به نظر رسیدن.. این خیلی وجودمو خورد و الان که اون رابطه تمام شده و من اون ماسک تظاهر رو از روی صورتم برداشتم در خلا ول شدم در لپتاپ رو باز نکردم و مرخصی گرفتم فکر انصراف و رفتن به رستوران داشتم و هزاران هزار مسیری که به خاطرش مهاجرت نکردم. خیلی بی تفاوتم حس میکنم هیچ چیز رنگی برام نداره. سفر ونکوور ایده اش از من بود و انرژی روانی زیادی از من گرفت البته اونم خواهان تجربه اش بود (از روی خوش گذرونی یا شناخت و مشخص شدن تکلیف. هرچی اصلا) ولی احساس میکنم کاری کردم که سنگینی زیادی روی دوشم داشت. خشمگین شدم عصبانی شدم و احساس حماقت کردم... نمیتونم بگم ازش متنفرم چون اخلاقای خوب هم داشت ولی ولی ولی ازش بدم میاد دیگه. بهش میگم یه ادم چیپ! دوزاری! پز! ادا! ادعا! در کنارش هم صبر و مهربونی و خوش اخلاقی

----

داشتم میگفتم خدایا میشه یه راهی باز بشه که من زندگیم ازین رو به اون رو بشه. کارتر بیاد بگه  بهت جاب افر میدم منم از پی اچ دی انصراف بدم برم رستوران فول تایم بعدش برم مدرسه اشپزی اقامت بگیرم پاسپورت بگیرم برم امریکا ولی همچین چیزی رو دلم میخواد. واقعا دلم میخواد واقععااااا دلم میخواد


باز مریض شدم

دوباره سرما خوردم . یه شب رفتم کلاب و مثل حرم امام رضا شلوغ بود همونجا خیلی عرق کردم و وقتی اومدم بیرون سرما بهم خورد و الان با گلوی چرک کرده نشستم اینستاگرام چرت و پرت رو بالا پایین میکنم. از‌یک سپتامبر قرار شد شروع به کارم باشه. هعی باد خورده پشتم بدجور حالا چیکا کنم هیچ ایده ای ندارم