دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

خشم و مریضی

امروز که مریض بودم خیلی هم خشمگین بودم خیلی زیاد. رفتم سوپ اماده بخرم چون دو روز قبلش خودم یه سوپ پختم که مایه شرم بود  افتضاح.. توی والمارت با دیدن قفسه کیک ها و شیرینی ها یاد سفر ونکوور افتادم که با اون شخصی که باش در ارتباط بودم رفتم. با هم رفتیم والمارت خرید و واقعا برای من لذت بخش بود دوتایی خرید کردن برای خونه . سر کیک ها با هم سنگ کاغذ قیچی کردیم که رول دارچین برداریم یا مافین که من بردم و رل دارچین برداشتیم. کلی مواد شالاد خریدم. اونجا بود که اون میگفت تو منو سالاد خور کردی هیچ وقت حس خوبی به سالاد نداشتم. ابمیوه خریدیم و اوس مسیر برگشت بارون شدیدی اومد والمارت هم پلاشتسک نداده بود بهمون و جاش پاکت کاغذی داده بود خیس شد و پاره شد و همه چیزامون ریخت زمین ابمیوه مون شکست . نصفه اش رو بلند کردم که حداقل نصف ابمیوه رو داشته باشیم بعد من خسته شدم از بس دستم پر بود و اون ابمیوه رو گرفت و توی مسیر لق میزد و تمام شلوارش ابمیوه ای شد اهنگ کلدپلی رو گزاشت لبخندی زد و گفت کمک میکنه و من حرص میخوردم اون میخندید و صبور بود . خونه ای که داشتیم اطراف ونکوور بود و خیلی مسیر پیاده روی داشت ولی جای خیلی قشنگی بود و بهشت تمام عیار بود. وقتی رسیدیم خونه خندیدیم به همه ی مسیر و مسخره بازی دراوردیم و کل اون شب جک شد برامون. بازم یهو یاد این میفتم که تماااام اون مدت  با اون همه مهربونی و خوبی داشته فکر میکرده چجوری رابطه رو تموم کنه یا بگه که قصد لانگ ترم نداره. کل سفر دو هفته ای ونکوور برای من هم تلخ بود هم شیرین و هم رس وجودمو کشید. تلاش برای پرفکت بودن زیبا بودن تمیز بودن غذای خوب پختن و بدتر ازون تلاش برای تظاهر به درس خوندن و ریسرچ کردن. تلاش برای خفن به نظر رسیدن.. این خیلی وجودمو خورد و الان که اون رابطه تمام شده و من اون ماسک تظاهر رو از روی صورتم برداشتم در خلا ول شدم در لپتاپ رو باز نکردم و مرخصی گرفتم فکر انصراف و رفتن به رستوران داشتم و هزاران هزار مسیری که به خاطرش مهاجرت نکردم. خیلی بی تفاوتم حس میکنم هیچ چیز رنگی برام نداره. سفر ونکوور ایده اش از من بود و انرژی روانی زیادی از من گرفت البته اونم خواهان تجربه اش بود (از روی خوش گذرونی یا شناخت و مشخص شدن تکلیف. هرچی اصلا) ولی احساس میکنم کاری کردم که سنگینی زیادی روی دوشم داشت. خشمگین شدم عصبانی شدم و احساس حماقت کردم... نمیتونم بگم ازش متنفرم چون اخلاقای خوب هم داشت ولی ولی ولی ازش بدم میاد دیگه. بهش میگم یه ادم چیپ! دوزاری! پز! ادا! ادعا! در کنارش هم صبر و مهربونی و خوش اخلاقی

----

داشتم میگفتم خدایا میشه یه راهی باز بشه که من زندگیم ازین رو به اون رو بشه. کارتر بیاد بگه  بهت جاب افر میدم منم از پی اچ دی انصراف بدم برم رستوران فول تایم بعدش برم مدرسه اشپزی اقامت بگیرم پاسپورت بگیرم برم امریکا ولی همچین چیزی رو دلم میخواد. واقعا دلم میخواد واقععااااا دلم میخواد


نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 27 آبان 1401 ساعت 06:14 http://Ttab.blogsky.com

کاش زندگیت راحت تربشه،وادم بهتری ازاونی که رفت واردزندگیت بشه.ناامیدنباش منم انقدرازاین دل شکستن هاداشتم که نگو ولی تهش شیرین شد.برای شماهم اینطوربشه الهی

لیمو شنبه 5 شهریور 1401 ساعت 10:04 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر دقیق تعریف کردی. شبیه کلیپهای اینستاگرامی همراه با یه پس زمینه توی ذهنم پخش شد.
+ ناراحت شدم که این خاطره در عین زیبایی برات سخت و ناراحت کننده شده اما ازت ممنونم که توی همین پاراگراف درس بزرگی که این روزها بهش احتیاج داشتم بهم دادی.

ممنونم ازت که میخونی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد