دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

خستگی و پریود و همخانه غمگین

رفتم سفر و برگشتم بدک نبود احتمالا از هفته دیگه که مرخصی رستورانم تموم میشه بهشون بگم دیگه نمیام. بعد از اون جریان جورج انگار زده شدم... شاید کلا سرکار نرم. میخواستم آشپزی رو به عنوان شغل دوم طی کنم اما دو روز در هفته خیلی جدی نمیگیرن. یه بار شراب رفتم دو روز تست کنم . روز اول خوب بود بد نبود یه سو شف فرانسوی داشت و یه دختره واسه دسر مشتری های خیلی کمی داشت کل رزرو هاشون بیست تا بود و چون مزه سرو میکنن خیلی کار سبکی داشت. و عملا همه بیکار بودن. روز دومش رو خودم گفتم برم قبل سفر که گروهشون رو ببینم... روز دوم بدتر بود .. گروه اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود خیلی چیل بود و دختره دسری عه اصلا واسش مهم نبود. از کسایی که توی رستوران واسه غذایی که میفرستن سر میز کر نمیکنن بدم میاد. به سرعت سرویس اهمیت نمیدن... واسه خودش سلانه سلانه کار میکرد و بعد سه چهارساعت کارا کلا تموم شد و یه ذره اماده سازی واسه هفته انجام دادم. با دختره صحبت کردم که چرا انقدر شیفت ها کوتاهه و من جای قبلی روزی ده ساعت وامیسادم. کرک و پرش ریخت و گفت از نظر نیرو کار اوکی هستیم. و واقعا هم راست میگفت اصلا نیازی به آدم جدید نبود. یه پسره هم کار میکرد که خیلی بدبخت طور بود.. دندونا خراب هیکل خمیده و الیور توییست طوری.. گارسن ها قر و فری و کند. آخر کار با شف صحبت کردم که شیفت کوتاهه و من طولانی میخوام که ساعت کارمو پر کنم. اونم گفت ما میخوایمت ولی شیفت هامون همینیه که سهت و منم گفتم نمیام حاجی ارزونی خودتون.


----

خیلی تنهام و واقعا وجود یک پارتنر و یار در کنارم حس میکنم که زندگی دوتایی داشته باشیم و بخشی از هم باشیم... زندگی با همخونه حد و مرزی داره که من خسته شدم ازش. با همخونم خیلی صمیمی هستیم ولی همچنان سر یه سری مسایل تعارف داره و خیلی قاطی نمیشه.. خیلی هم غمگینه و مشکلات داره... منم آدم زندگی تنهایی نیستم هم چند روزی که سفر بودم و هم کلا وقتی تنهام میفهمم چقد میرم تو خودمو پا نمیشم.. حالا که فعلا از نظر پولی هم کمی به صرفه تره

پسره هم که باهاش دست میکنم ننه باباش اومدن اینجا نمیدونم چرا ولی تصور میکردم بخواد یه تایمی منو به ننه باباش معرفی کنه. البته ما یک ماهه آشنا شدیم و سه چهار بار بیرون رفتیم و مامان باباهه شش ماهی میمونن. نمیدونم چرا ولی دوست دارم دیگهع با این ازدواج کنم. بسه دیگه پاهام اومده رو زمین و اونم سنش بالاست 36 سال. اصلا دلم میخواد بچه دار شم و مامان باشم. دیگه دوس ندارم واسه یک نفر آشپزی کنم دوست دارم ظرف و ظروف خودمو داشته باشم کابینتا همش مال خودم باشه کل یخچالو داشته باشم.. صبحونه های متنوع واسه شوهر و بچه هام درست کنم.. باهم آشپزی کنیم باربیکیو و گاها شیرینی پزی...  زندگی مجردی متنفرم دیگه... ازینگه خونمون جاکفشی نداره تلوزیون نداره مبل درست حسابی نداره فرش نداره میز غذاخوری نداره حالم به هم میخوره.. ازینکه روی یخچالمون یادداشت نیست خسته ام... ازینکه گل و گیاه نمیتونم توی پذیرایی بزارم چون همخونم توی پذیرایی زندگی میکنه.

ازینکه ماشین ندارم واسه خرید خوراکی و باید بارکشی کنم ازینکه کاسکو نمیتونم برم چون یک نفری نمیصرفه..

چشمام خشک شده و درد میکنه. به قول یه نویسنده ای خسته شدم از بس کلید در در انداختم و وارد خانه ای تاریک شدم...

سگ همخونم واقعا افسرده و بیچارس. دلم برای بدبخت میسوزه ....

هنوز فکر کنم از جت لگ در نیومدم چون سرم یه جوریه همش. 


خلاصه کلوم شوهر میخوام 

نظرات 1 + ارسال نظر
یه زن دوشنبه 12 تیر 1402 ساعت 10:26

اومدم وبلاگای بلاگاسکای رو زیر و رو کردم تا به وبلاگ تو رسیدم و فهمیدم تو هم مثل من مهاجری. این پستت برام جالب بود. دقیقا چیزایی که نوشتی رو دارم (به جز پول زیاد و زندگی مرفه) و خوشحال نیستم. شوهری که عاشقشم، مبل و تلویزیون و یخچال و آشپزی برای شوهر، دونفری کاسکو رفتن و ... ولی ته دلم انگار میخوام برگردم به مجردی. انگار میخوام فرار کنم از این همه مسئولیت. دلم بی دغدغگی اون زمان رو میخواد که حتی اگه زندگیمو به فاک دادم هم برای کسی مهم نباشه و کسی آسیب نبینه. آره عزیزم قدر تنهایی رو بدون

این آدمیزاد چیه که هیچ وقت از هیچ شرایطی راضی نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد