دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

پول

نمیدونم چرا نمیفهمم یا گوشم به خطر نمیاد که داره عمرم میره... دلم به یه چندر غازی خوشه جاه طلب هم نیستم. خیلی بده. امروز نگاه کردم دیدم از حسابم 0.25 سنت مونده خداروشکر کردیت ندارم... چند روزا رفتم تشک خریدم و میز چون اون میزم خیلی کوچیک و بد دست بود به همون قیمت که دو سال پیش خریدم همونقدر هم فروختم. 99 دلار. زندگیمو حقیقتا دوست ندارم تظاهر میکنم که دوستش دارم اما به قول حاتم توی فیلم رهایم کن یه ریسمون نشونم بده که بهش چنگ بزنم تا ازین چاه دربیام...

کار رستوران به مشکل خورد سر قضیه جورج و این مدتی که ایتالیا رفتم. اخرین چکم رو هم که بگیرم احتمالا نرم

حقوق فاندم هم اصلا نمیرسونه... 

خرج آت و آشغال هم زیاد دارم . یه 40 دلار دادم برای یه کورس مسخره که دوستم معرفی کرد... 7 دلار دادم زردالو که اصلا خوب نبود. 40 دلار دادم پوستر خریم که زدم دیوار و ارزش هنریش کمه. 600 دلار لباس خریدم واسه کنفرانسی که اصلا نمی ارزید. دیگه موند برام تا ابد... خسته ام ازینکه میخوام تظاهر کنم منم بخشی از داستانم رفتم کت خریدم لباس و کفش خریدم اما توی کنفرانس هیچ که حتی با اون استاده هم نشد حرف بزنیم .. مثل یه ادمی بودم که شیتان پیتان میکنه اما هیچکس تحویلش نمیگیره... فقط دو جفت کتونی دارم که اصلا نپوشیدم... خیلی خوشبین به این دیت هم نیستم چون قضیه تبخال تناسلی را باید بهش بگم این دفعه و تکلیفم رو مشخص کنم. دلم میخواد برم ایران . اونجا حداقل به چوخ هم برم ننه بابایی هست که خونشون میشه مون. استقلال رو نمیکشم.

تنها

تنها تنها

غذا بپز

خرید بکن

خونه تمیز کن

صبح پاشو درس بخون

تمرکزت رو حفظ کن

برو سرکار رستوران سگ دو بزن

حتی تفریح هم زورکی شده

انگار میگم باید تفریح کنم. خسته ام خسته

خستگی و پریود و همخانه غمگین

رفتم سفر و برگشتم بدک نبود احتمالا از هفته دیگه که مرخصی رستورانم تموم میشه بهشون بگم دیگه نمیام. بعد از اون جریان جورج انگار زده شدم... شاید کلا سرکار نرم. میخواستم آشپزی رو به عنوان شغل دوم طی کنم اما دو روز در هفته خیلی جدی نمیگیرن. یه بار شراب رفتم دو روز تست کنم . روز اول خوب بود بد نبود یه سو شف فرانسوی داشت و یه دختره واسه دسر مشتری های خیلی کمی داشت کل رزرو هاشون بیست تا بود و چون مزه سرو میکنن خیلی کار سبکی داشت. و عملا همه بیکار بودن. روز دومش رو خودم گفتم برم قبل سفر که گروهشون رو ببینم... روز دوم بدتر بود .. گروه اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود خیلی چیل بود و دختره دسری عه اصلا واسش مهم نبود. از کسایی که توی رستوران واسه غذایی که میفرستن سر میز کر نمیکنن بدم میاد. به سرعت سرویس اهمیت نمیدن... واسه خودش سلانه سلانه کار میکرد و بعد سه چهارساعت کارا کلا تموم شد و یه ذره اماده سازی واسه هفته انجام دادم. با دختره صحبت کردم که چرا انقدر شیفت ها کوتاهه و من جای قبلی روزی ده ساعت وامیسادم. کرک و پرش ریخت و گفت از نظر نیرو کار اوکی هستیم. و واقعا هم راست میگفت اصلا نیازی به آدم جدید نبود. یه پسره هم کار میکرد که خیلی بدبخت طور بود.. دندونا خراب هیکل خمیده و الیور توییست طوری.. گارسن ها قر و فری و کند. آخر کار با شف صحبت کردم که شیفت کوتاهه و من طولانی میخوام که ساعت کارمو پر کنم. اونم گفت ما میخوایمت ولی شیفت هامون همینیه که سهت و منم گفتم نمیام حاجی ارزونی خودتون.


----

خیلی تنهام و واقعا وجود یک پارتنر و یار در کنارم حس میکنم که زندگی دوتایی داشته باشیم و بخشی از هم باشیم... زندگی با همخونه حد و مرزی داره که من خسته شدم ازش. با همخونم خیلی صمیمی هستیم ولی همچنان سر یه سری مسایل تعارف داره و خیلی قاطی نمیشه.. خیلی هم غمگینه و مشکلات داره... منم آدم زندگی تنهایی نیستم هم چند روزی که سفر بودم و هم کلا وقتی تنهام میفهمم چقد میرم تو خودمو پا نمیشم.. حالا که فعلا از نظر پولی هم کمی به صرفه تره

پسره هم که باهاش دست میکنم ننه باباش اومدن اینجا نمیدونم چرا ولی تصور میکردم بخواد یه تایمی منو به ننه باباش معرفی کنه. البته ما یک ماهه آشنا شدیم و سه چهار بار بیرون رفتیم و مامان باباهه شش ماهی میمونن. نمیدونم چرا ولی دوست دارم دیگهع با این ازدواج کنم. بسه دیگه پاهام اومده رو زمین و اونم سنش بالاست 36 سال. اصلا دلم میخواد بچه دار شم و مامان باشم. دیگه دوس ندارم واسه یک نفر آشپزی کنم دوست دارم ظرف و ظروف خودمو داشته باشم کابینتا همش مال خودم باشه کل یخچالو داشته باشم.. صبحونه های متنوع واسه شوهر و بچه هام درست کنم.. باهم آشپزی کنیم باربیکیو و گاها شیرینی پزی...  زندگی مجردی متنفرم دیگه... ازینگه خونمون جاکفشی نداره تلوزیون نداره مبل درست حسابی نداره فرش نداره میز غذاخوری نداره حالم به هم میخوره.. ازینکه روی یخچالمون یادداشت نیست خسته ام... ازینکه گل و گیاه نمیتونم توی پذیرایی بزارم چون همخونم توی پذیرایی زندگی میکنه.

ازینکه ماشین ندارم واسه خرید خوراکی و باید بارکشی کنم ازینکه کاسکو نمیتونم برم چون یک نفری نمیصرفه..

چشمام خشک شده و درد میکنه. به قول یه نویسنده ای خسته شدم از بس کلید در در انداختم و وارد خانه ای تاریک شدم...

سگ همخونم واقعا افسرده و بیچارس. دلم برای بدبخت میسوزه ....

هنوز فکر کنم از جت لگ در نیومدم چون سرم یه جوریه همش. 


خلاصه کلوم شوهر میخوام