دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

اگه میخوای لاغر شی

اگه میخوای لاغر شی برو توی رستوران کار کن جایی که پر از غذاست. هیچی نمیخوری و هفت کیلو کم میکنی

تغییر

در این بیست و هفت سال زندگی هیچ وقت تا حالا اینقدر تغییر حس نکرده بودم. در محیط جدید و ادمای کاملا متفاوت.. تموم عمرم درس خوندم کامپیوتر از همون ترم اول لیسانس گریه و آه و زاری میکردم و میخواستم تغییر رته بدم برم صنایع خواجه نصیر اما به دلایل خارجی نشد و منم موندم و سوختم و ساختم.. شل کردم و بیخیال اومدم بالا. هیچ وقت گیک نبودم که بشینم پروژه خودساخته کد بزنم یا حتی اخبار تکنولوژی بخونم. از گفتن اینا حتی تا پارسال ابا داشتم چون ضایع هست و همه میگن پس چرا ادامه دادی ؟ و جواب اینه که من راه دیگه ای نداشتم. لیسانس تموم شد چنجا  مصاحبه رفتم واسه کاراموزی بی حقوق هم حتی نمیگذفتن منو. یه مشت پسر ایرانی کامپیوتری که انگار اسمون تکنولوژی سوراخ شده و اینا افتادن بام مصاحبه میکردن.. خلاصه واسه کار اعتماد بنفسم رفت زیر صفر بعد ارشد بی کنکور بهم پیشنهاد شد و راهی نداشتم و رفتم‌خوندم. استاد خوبی داشتم و تشویقم میکرد و بهم اعتماد بنفس داد دوتا مقاله چاپ کردم.. پی اچ دی‌اومدم کانادا و سال دومم تموم شده و من بی انگیزه ترین دانشجوی عالم هستی ام که بیشتر وقتشو میره رستوران ایتالیایی و حتی در لپتاپ رو هم باز‌نمیکنه(البته لپتاپم خرابه و یکی سفارش دادم برسه)

همیشه دور و برم محیط اکادمی خشک و عصا قورت داده بوده و منم دیفالتم درونگرانس .


توی رستوران محیط ۱۸۰ درجه متفاوته اهنگ میزارن شوخی میکنن با خودشون حرف میزنن و کار انجام میدن. من اینجا خیلی شادم و خیلی احساس معنا میکنم. اما خیلی عجیبه خیلی که از دکترا کامپیوتر به اشپزخونه. امشب ماریو بهم گفت 

You will be a monster in the kitchen 

هیچ وقت توی زندگیم محیطی نبودم که انقدر متفاوت باشه و علاقه ام باشه . اون موقع هایی که نوجوون بودم و مامان مهمونی میگرفت شروع میکردم خلاقیت روی سالاد و ژل بزنم و البته خیلی اوقات خراب میشد و من قهر میکردم

کاپ ل.ا.ش..ی

امروز با همخونم و دوست تونسی ام رفتیم که من شارژرم رو از‌تونسیه بگیرم. بعدش سه تایی رفتیم داروخونه تا پسره شامپو بخره. همونطور که من و همخونم و اون راه میرفتیم یهو یکی به من گفت سلام فلانی. برگشتم دیدم همخونه اونیه که باش در رابطه بودم که اونم با همخونه سابق من دوست بود. همخونه سابقم باباش فوت کرد و رفت ایران یک ماه موند و وقتی برگشت در عرض سه روز پسره باهاش کات کرد که من این رابطه رو نمیخوام و فلان و بمان. و باعث شد همخونه سابق ام حالش خیلییییی بدتر شه . همیشه میگفتم طرف باید حداقل یک ماه به عنوان رفیق به حرمت روزای گذشته باهاش میموند تا بتونه عزای باباش رو پردازش کنه … یاد اون قسمت فرندز افتادم که مانیکا میخواست یکیو اخراج کنه و فیبی با همون فرد به هم بزنه و صحبتشون این بود که اگه توی یه روز این کارو کنیم نفر دوم خیلی بِچ هست..

خیلی دلم واسه همخونه سابقم سوخت. جواب طرف رو توی داروخانه به گرمی دادم و سلام علیک کردم و گفت چقدر عوض شدی. چون من ده کیلو لاغر شدم و موهام رو هم رفتم کوتاه کردم. و من اینطور بودم که تو و همخونت بیا برو تو کوچه های بن بست… خیلی وقیح بود که انگار نه خانی رفته نه خانی اومده. اصلا فکر نمیکنه اون دختر چه حال بدی کشیده و میکشه و الانم درگیره و قاطی کرده و یه ثانیه هم نمیتونه خونه بمونه همش بیرونه. 

آدما بعضی اوقات خیلی خشن هستن و وقتی رفت به همخونه ام گفتم کاپ ل.ا.ش.ی بودن با افتخار نصیب ایشون هست.

دلم تنگ شد :(

یهو دلم تنگ شد

واسه تهران، واسه ایستگاه دروازه دولت واسه اتوبان چمران از پل پارک وی به سمت صدر پیچ ولنجک ستارخان شهرارا فروشگاه افق کوروش و اون لبنیاتیه که همیشه ازش زیتون میخریدم، واسه مامانم واسه داداشم و بابام واسه ننه واسه همسایه مون خانوم پازوکی واسه شبای ستارخان و بوی کباب ترکی، بستنی های شهرارا و فلکه دوم صادقیه

واسه سمند مون دلم تنگ شد، چه ماشین خوبی بود چقدر باهاش میرفتم بام تهران و یواشکی سیگار میکشیدیم، اونموقع حتی بلد نبودم چجوری بکشم.. دلم تنگ شد واسه اندوهی که توی ایران داشتم ، حداقل ایران بود ، اصلا وطن پرست نیستم اما امشب بدجور دلم برای ایران و تهران و ادماش تنگ شد…

یادش بخیر

سرگردانی

لپتاپم یه مدت هست بالا نمیاد و رندم یهو بالا میاد منم اعصابم خورد شد و یه لپتاپ سفارش دادم که ده روز دیگه میرسه. توی این مدت هم من شل کردم به استاد گفتم لپتاپ خرابه و سفارش دادم. به خودش نگفتم به استاد دومم گفتم و اون بهش گفت بس که ازش میترسم . از این سلسله مراتبی که اینجا وجود داره واقعا بدم میاد. انقدر استاد ترسناک شده برام که نگو و نپرس. الان هم جزو مواردی شده که لپتاپه بالا اومد خیر سرش. ولی حوصله ندارم ریزالت هامو درست کنم. حوصله درس اصلا ندارم. نمیدونم کار رستوران هم منو جذب کرد هم اینکه از مسیری که الان توشم دور کرد ولو اینکه مسیر فعلیم خیلی منو ادم خاکستری ای کرده بود. ادم ها هم ایده های یکسانی دارن. به خانواده که اصلا قضیه رستوران رو نگفتم چون عکس العمل بدی خواهند داشت. به دکترم گفتم و اونم گفت کاری هست که چشم بسته هم میتونی انجامش بدی و همخونه سابقمم گفت کاریه که مغز نمیخواد. ولی حرف این ادما مهم نیست کاریه که من لذت میبرم. حس میکنم ظرفیت ذهنی کامپیوتر خوندن ندارم به اندازه کافی باهوش یا خرکار نیستم یا چی. الان چند وقته که من یه مقاله هم نخوندم. دو خط کد هم ننوشتم. این اصلا درست نیست. این روشش نیست. 

الان که لپتاپه اومد بالا این حس ها قوی تر شد. چون قبلش بهونه اینو داشتم که لپتاپ ندارم. ولی حالم به هم میخوره از این وضعیت. از طرفی ما ایرانی ها گیر ویزا و اقامت هستیم واقعا نمیدونم چیکار کنم. ایا کار درستی کردم؟ از این کامپیوتر خوندن زده ام. به خصوص که اون رابطه هم به سرانجام نرسید و اون فرد خیلی موفق به نظر میومد انگار من با تموم شدن رابطه به همه چی مهر اتمام زدم. به این نتیجه رسیدم که اون تایمی که مسافرت بودیم و من خودم رو ادم علاقه مند و خفنی وانمود میکردم در صورتی که همش فیک بود. واقعا علاقه ندارم انگیزه و شور هم ندارم. اصلا برام مهم نیست توی دنیای تکنولوژی چی میگذره.  خلاصه سر در هوا هستم لنگ در هوا.

----

همچنان توی رستوران یه دختره جدید اومده بود و گفت که توی بخش کترینگ هست و adele (ِیه شف زن) گفته بوده که این دختره (یعنی من ) کارش خوبه. تعریف و تمجید هاشون رو میشنوم حس خوبی میگیرم. من توی رشته کامپیوتر هیچ وقت تعریف و تمجید نشدم . استاد فعلیم که همش میگه خوب نیست خوب نیست. خوب نیست ضعیف ضعیف ضعیف.


رابطه ای هم که توش بودم همین بود. علاقه مفرط اون ادم به تحصیل و کامپیوتر و داشتن هدف برای شرکت زدن و خفن شدن همه اینا به من ثابت میکرد من ادمش نیستم. انگار ده ساله جای اشتباه واساده بودم. یه جمله ای که از پسره یادم میاد این بود که گفت: وقتی با هم هستیم من باید care کنم و نوبتم باشه اشپزی کنم اما من دوس ندارم و هدفم اینه که روزی به حدی برسم که هیچ وقت اشپزی نکنم!!!!

این حرف ها بهم زور میاد. رابطه ای که اصلا اولویت اون ادم نبود و برای اوقات خوشش بود. تمام مدتی که من با ذوق و شوق اشپزی میکردم براش اون توی ذهنش برای حذفم حرفاشو اماده میکرد و روز اخر همین جایی که نشستم گفت. همه جملاتش از قبل اماده بود! هعی که چقدر زور داره. خشم داره. حس حماقت داره... بدترین حس ها و بهترین درسهارو این رابطه برای من داشت و از تموم شدنش بی نهایت خوشحالم.... بی نهایت