دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

سرگردانی

لپتاپم یه مدت هست بالا نمیاد و رندم یهو بالا میاد منم اعصابم خورد شد و یه لپتاپ سفارش دادم که ده روز دیگه میرسه. توی این مدت هم من شل کردم به استاد گفتم لپتاپ خرابه و سفارش دادم. به خودش نگفتم به استاد دومم گفتم و اون بهش گفت بس که ازش میترسم . از این سلسله مراتبی که اینجا وجود داره واقعا بدم میاد. انقدر استاد ترسناک شده برام که نگو و نپرس. الان هم جزو مواردی شده که لپتاپه بالا اومد خیر سرش. ولی حوصله ندارم ریزالت هامو درست کنم. حوصله درس اصلا ندارم. نمیدونم کار رستوران هم منو جذب کرد هم اینکه از مسیری که الان توشم دور کرد ولو اینکه مسیر فعلیم خیلی منو ادم خاکستری ای کرده بود. ادم ها هم ایده های یکسانی دارن. به خانواده که اصلا قضیه رستوران رو نگفتم چون عکس العمل بدی خواهند داشت. به دکترم گفتم و اونم گفت کاری هست که چشم بسته هم میتونی انجامش بدی و همخونه سابقمم گفت کاریه که مغز نمیخواد. ولی حرف این ادما مهم نیست کاریه که من لذت میبرم. حس میکنم ظرفیت ذهنی کامپیوتر خوندن ندارم به اندازه کافی باهوش یا خرکار نیستم یا چی. الان چند وقته که من یه مقاله هم نخوندم. دو خط کد هم ننوشتم. این اصلا درست نیست. این روشش نیست. 

الان که لپتاپه اومد بالا این حس ها قوی تر شد. چون قبلش بهونه اینو داشتم که لپتاپ ندارم. ولی حالم به هم میخوره از این وضعیت. از طرفی ما ایرانی ها گیر ویزا و اقامت هستیم واقعا نمیدونم چیکار کنم. ایا کار درستی کردم؟ از این کامپیوتر خوندن زده ام. به خصوص که اون رابطه هم به سرانجام نرسید و اون فرد خیلی موفق به نظر میومد انگار من با تموم شدن رابطه به همه چی مهر اتمام زدم. به این نتیجه رسیدم که اون تایمی که مسافرت بودیم و من خودم رو ادم علاقه مند و خفنی وانمود میکردم در صورتی که همش فیک بود. واقعا علاقه ندارم انگیزه و شور هم ندارم. اصلا برام مهم نیست توی دنیای تکنولوژی چی میگذره.  خلاصه سر در هوا هستم لنگ در هوا.

----

همچنان توی رستوران یه دختره جدید اومده بود و گفت که توی بخش کترینگ هست و adele (ِیه شف زن) گفته بوده که این دختره (یعنی من ) کارش خوبه. تعریف و تمجید هاشون رو میشنوم حس خوبی میگیرم. من توی رشته کامپیوتر هیچ وقت تعریف و تمجید نشدم . استاد فعلیم که همش میگه خوب نیست خوب نیست. خوب نیست ضعیف ضعیف ضعیف.


رابطه ای هم که توش بودم همین بود. علاقه مفرط اون ادم به تحصیل و کامپیوتر و داشتن هدف برای شرکت زدن و خفن شدن همه اینا به من ثابت میکرد من ادمش نیستم. انگار ده ساله جای اشتباه واساده بودم. یه جمله ای که از پسره یادم میاد این بود که گفت: وقتی با هم هستیم من باید care کنم و نوبتم باشه اشپزی کنم اما من دوس ندارم و هدفم اینه که روزی به حدی برسم که هیچ وقت اشپزی نکنم!!!!

این حرف ها بهم زور میاد. رابطه ای که اصلا اولویت اون ادم نبود و برای اوقات خوشش بود. تمام مدتی که من با ذوق و شوق اشپزی میکردم براش اون توی ذهنش برای حذفم حرفاشو اماده میکرد و روز اخر همین جایی که نشستم گفت. همه جملاتش از قبل اماده بود! هعی که چقدر زور داره. خشم داره. حس حماقت داره... بدترین حس ها و بهترین درسهارو این رابطه برای من داشت و از تموم شدنش بی نهایت خوشحالم.... بی نهایت

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 11 مرداد 1401 ساعت 13:41 https://lemonn.blogsky.com/

فکر میکنم همه آدمها یه وقتهایی انگیزه‎هاشون رو از دست میدن فقط به نظرم قبل از هر اقدام جدی، مطمئن شو که احساساتت تحت تاثیر اتفاقات نیست و قطعی و همیشگیه. بعد که مطمئن شدی برو تو دل ماجرا :)))
+ پاراگراف آخرت من رو یاد یه دیالوگ از فیلم ایتالیا ایتالیا انداخت: اونجا که برفا داشت میگفت من و تو کنار هم خوشحال نیستیم و الخ. نادر گفت ازت متنفرم. تمام روزهایی که من تلاش میکردم و بداهه صحبت میکردم تو بدون اینکه به من بگی داشتی برای حذف من نقشه میکشیدی و حرفهات رو آماده میکردی...

مرسی لیمو اره درست میگی فعلا باید صبر کنم ببینم زندگی چجور پیش خواهد رفت … فیلم رو حتما میبینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد