دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

آپدیت

مدت ها گذشته ...

از وطن برگشتم و دیدارها تازه شد....

جدیدا با یه نفر دارم قرار میزارم. یکبار همو دیدیم. فردا هم دفعه دومه.

رستوران کارش بد نیست اما جای خاله زنکی هست و باید حواس جمع بود. به قول یه آهنگی : تو این سرا باید درست اومد و درست رفت..

خیلی وقته قصد کرده بودم که برم زندگی تنهایی داشته باشم .و دیگه همخونه نداشته باشم اما بعضی وقتا یهو میترسم نکنه برم از سکوت و تنهایی فیزیکی خسته بشم یا دپرس بشم.. چون حالا بالاخره همین همخونه رو بعضی شبا میشینیم بحث میکنیم. 

همینجوریشم اینجا تنهام و دوست خاصی ندارم. آدما هم طوری نیستن که بشن دوست صمیمیت و زیاد باهات بچرخن مگر اینکه رابطه باشه...

دنبال یه دوست همجنس پایه ام اما ندارم... 

حالا نمیدونم زندگی تنهایی چطور خواهد بود. بعضی روزا براش خیلی آماده ام بعضی روزا که با هیچکس حرف نمیزنم صدای مغزم بلند میشه و از تنهایی میترسم...

از طرفی زندگی با همخونه هم سختی های خودشو داره... حرص خوردن های خودشو داره... عدم آزادی کامل...

ایکاش به یه تصمیم قاطع میرسیدم یا لااقل از تنهایی نمیترسیدم. چند مدتی هست که این هدف رو داشتم چون براش واقعا مصمم بودم و اینطور بودم که حتما باید جدا بشم اما این قضیه ترسه فقط بعضی از روزهاس که میزنه بالا...

 ازینکه آشپزخونه و خونه در اختیارم نیست اذیتم از طرفی دیدم بچه ها هرکس تنها میگیره یه مدت همچی افت روحیه میکنه بعدش درست میشه...

خلاصه در دوراهی هستم..