دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

کلدپلی

امشب یه اهنگ برای هم لبیم فرستادم اهنگ fix you از کلدپلی . تنها چیزی که نوشت این بود که so depressing. اهنگ رو دوباره گوش دادم و یک جمله اش لایه های سنگی قلبم رو زد کنار

میگه 

tears stream down your face, when you loose something you can not replace

به این فکر کردم که من به فکر درومدن از دانشگاه و رفتن به مدرسه اشپزی هستم اما روزی که این کار رو بکنم 10 سال تحصیل تو رشته کامپیوتر رو جوری از دست میدم که نمیتونم چیزی رو جایگزینش کنم . با اینکه دوسش ندارم اما بالاخره 10 سال توی فضاش بودم و شخصیتم حولش شکل گرفته. 10 سال  غم لنگیزه ولی من برای خودم اینده ای توش نمیبینم. با خیلیا حرف زدم هیچ کس سر سوزن ذوقی در من نتونست ایجاد کنه. امروز نشسته بودم و فقط با شکلا ور میرفتم که بعد هم لبیم گفت تو مشخصه علاقه نداری برو با استاد صحبت کن خیلی دپرس کنندس که فقط با شکلا ور میری منم واقعا یه لحظه پشت کامپیوتر گفتم لعنتی چرا در من نفرت نیست؟ چرا بی حس هستم چرا اضطراب ندارم چرا آشفته نیستم چرا انقدر دایورتم. دلم میخواست از حجم دوس نداشتن و اضطراب گریه کنم اما نه تنها هیچ نفرتی نیست و اضطرابی نیست اشکی هم نمیاد. خیللیییی کرخت ... وقتی یه چیز دوس نئاشتنی رو ده سال با خودت حمل کنی همین میشه.

امیدوارم راه هموار شه و من بتونم از نظر ویزا مشکلی نداشته باشم و برم مدرسه اشپزی و کمی به خود واقعیم برگردم..


این حسا در من قوی تر میشه ازونجایی که شف رستوران خیلیییی باهام خوب شده و هفته پیش بهم گفت لیست خرید رو بررسی کنم و گفت میخوام یواش یواش با جورج باشی و دوتایی مسیول خرید باشید. انقدر این حرف به دلم نشست که یه لحظه گفتم چی شد که من اینجام؟ چی شد که شف هوامو داره چی شد که تو رستوران لاکچری ام چی شد که کترینگ شف گفته بوده این دختره خوبه .. چی شد چی شد خدایا ته این راه کجاست

خودآگاهی

دیروز متوجه شدم چقدر زرد نیستم.. چقد آگاه ترم و کنترل بیشتری روی خودم و زندگیم دارم. نسبت به روابط خیلی آگاه تر هستم. همش رو مدیون مشکل یا بیماری روحی هستم که از 16 سالگی گریبانم رو گرفت و در نهایت من رو با پذیرش آشنا کرد. پذیرش...

حتی نسبت به اتفاقات الان داخل ایران هم پذیرش دارم . پذیرش خشم و ظلم و بی عدالتی نه به معنای عدم تلاش به معنای قدرت مواجهه شدن با آن.

نشستم در آزمایشگاه تنها و دارم کوفته گوشت خوک میخورم و خوشمزه نیست. هوا سرد است و همه چیز یخ زده و من روزهایم را میگذرانم و نمیفهمم کی صبح و شب میشود. 

 پنج آدم اطرافم  را از دست دادم این چند وقت . حتی کسی که خیلی کنارم بود و رفیق جانی در نظرم مینمود فقط در همان روزهای سخت کنارم بود و بعدش رفت... رفت که رفت. دیروز پیامی بهش دادم و دیدم که نه آنی که رفته رفته.

اما تنها هستم خیلی تنها.... از هیچ کس متنفر نیستم برای دوست داشتن مینویسم و دیگر حوصله ندارم

چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه ی تاریک... من غلام خانه های روشنم...

انگشت کوچکم درد میکند در اثر بریدن سالمون های بسیار...

گاهی احساس بدبختی میکنم گاهی احساس خوشبختی. در درس از آخر اول هستم چرا که هیچ ریزالت خوبی ندارم و مدار ماست مالی خویش را تنظیم کرده ام. اما چه فایده که خویش میدانم انبوهی از ماست بر روی پروژه ام میمالم.

فردی به تازگی وارد گروهمان شده. پسرکی عرب که نگاه هایمان بسیار تلاقی میکند . من بعد از مدت ها دلم به لرزه افتاد وقتی چشمکی از جانبش به سوی خویش دیدم.

اما احساس تنهایی مرا از میدوار بودن باز میدارد و میگوید چقدر تلاش کردی و عاشق شدی و نشد دیگر چه میخواهی؟ عشق برایم عدم و هیچ شده دیگر امیدی ندارم به عاشق شدن و احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن و هیجان و عطش برای یک آدم.

میخواهم بروم . بروم به جایی دور بروم به جایی بسیار دور. بلیط برای ایران خریدم اما ایران جایی نیست که بخواهم از خویش به آن فرار کنم.

----