در این بیست و هفت سال زندگی هیچ وقت تا حالا اینقدر تغییر حس نکرده بودم. در محیط جدید و ادمای کاملا متفاوت.. تموم عمرم درس خوندم کامپیوتر از همون ترم اول لیسانس گریه و آه و زاری میکردم و میخواستم تغییر رته بدم برم صنایع خواجه نصیر اما به دلایل خارجی نشد و منم موندم و سوختم و ساختم.. شل کردم و بیخیال اومدم بالا. هیچ وقت گیک نبودم که بشینم پروژه خودساخته کد بزنم یا حتی اخبار تکنولوژی بخونم. از گفتن اینا حتی تا پارسال ابا داشتم چون ضایع هست و همه میگن پس چرا ادامه دادی ؟ و جواب اینه که من راه دیگه ای نداشتم. لیسانس تموم شد چنجا مصاحبه رفتم واسه کاراموزی بی حقوق هم حتی نمیگذفتن منو. یه مشت پسر ایرانی کامپیوتری که انگار اسمون تکنولوژی سوراخ شده و اینا افتادن بام مصاحبه میکردن.. خلاصه واسه کار اعتماد بنفسم رفت زیر صفر بعد ارشد بی کنکور بهم پیشنهاد شد و راهی نداشتم و رفتمخوندم. استاد خوبی داشتم و تشویقم میکرد و بهم اعتماد بنفس داد دوتا مقاله چاپ کردم.. پی اچ دیاومدم کانادا و سال دومم تموم شده و من بی انگیزه ترین دانشجوی عالم هستی ام که بیشتر وقتشو میره رستوران ایتالیایی و حتی در لپتاپ رو هم بازنمیکنه(البته لپتاپم خرابه و یکی سفارش دادم برسه)
همیشه دور و برم محیط اکادمی خشک و عصا قورت داده بوده و منم دیفالتم درونگرانس .
توی رستوران محیط ۱۸۰ درجه متفاوته اهنگ میزارن شوخی میکنن با خودشون حرف میزنن و کار انجام میدن. من اینجا خیلی شادم و خیلی احساس معنا میکنم. اما خیلی عجیبه خیلی که از دکترا کامپیوتر به اشپزخونه. امشب ماریو بهم گفت
You will be a monster in the kitchen
هیچ وقت توی زندگیم محیطی نبودم که انقدر متفاوت باشه و علاقه ام باشه . اون موقع هایی که نوجوون بودم و مامان مهمونی میگرفت شروع میکردم خلاقیت روی سالاد و ژل بزنم و البته خیلی اوقات خراب میشد و من قهر میکردم