دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دنیا دیگه چیزی برای سورپرایز کردن نداره

انقدر بار اتفاقات زیاد بوده که کم مونده سرم رو بکوبم به دیوار. متوجه شدم چقدر downgrade کردم چه قدر مسیر اشتباهی توی زندگی کیرفتم و رو به نزول بودم. بعضی وقتا یه اتفاقی میفته که دیگه قابل جبران هم نیست و درس بزرگی میشه و تو به بخشی از زندگی رو ازدست میدی به قیمت اینکه بفهمی مسیرت مسیر خوبی نبوده.  نمیتونم در مورد اتفاق() کامل بگم چون امادگیشو ندارم همش به تلفن و اینور اونور بودم حتی فکر شکایت به سرم رسید چون حقشو دارم. اما امروز دیگه گفتم وقتی اتفاقی افتاده و من هم توش بی تقصیر نبودم دیگه خودمو درگیر نکنم.


استادم گفت ویزای تمدید شده ات رو بفرست که فاندت بیاد گفتم من اول باید پاسپورتمو تمدیذ کنم که میره واشنگتن و خودش سه ماه طول میکشه. باز بین اینهمه اتفاق عجیب و بد خوبه رستوران هست که گرسنه و بیخانمان نمونم

خشم و مریضی

امروز که مریض بودم خیلی هم خشمگین بودم خیلی زیاد. رفتم سوپ اماده بخرم چون دو روز قبلش خودم یه سوپ پختم که مایه شرم بود  افتضاح.. توی والمارت با دیدن قفسه کیک ها و شیرینی ها یاد سفر ونکوور افتادم که با اون شخصی که باش در ارتباط بودم رفتم. با هم رفتیم والمارت خرید و واقعا برای من لذت بخش بود دوتایی خرید کردن برای خونه . سر کیک ها با هم سنگ کاغذ قیچی کردیم که رول دارچین برداریم یا مافین که من بردم و رل دارچین برداشتیم. کلی مواد شالاد خریدم. اونجا بود که اون میگفت تو منو سالاد خور کردی هیچ وقت حس خوبی به سالاد نداشتم. ابمیوه خریدیم و اوس مسیر برگشت بارون شدیدی اومد والمارت هم پلاشتسک نداده بود بهمون و جاش پاکت کاغذی داده بود خیس شد و پاره شد و همه چیزامون ریخت زمین ابمیوه مون شکست . نصفه اش رو بلند کردم که حداقل نصف ابمیوه رو داشته باشیم بعد من خسته شدم از بس دستم پر بود و اون ابمیوه رو گرفت و توی مسیر لق میزد و تمام شلوارش ابمیوه ای شد اهنگ کلدپلی رو گزاشت لبخندی زد و گفت کمک میکنه و من حرص میخوردم اون میخندید و صبور بود . خونه ای که داشتیم اطراف ونکوور بود و خیلی مسیر پیاده روی داشت ولی جای خیلی قشنگی بود و بهشت تمام عیار بود. وقتی رسیدیم خونه خندیدیم به همه ی مسیر و مسخره بازی دراوردیم و کل اون شب جک شد برامون. بازم یهو یاد این میفتم که تماااام اون مدت  با اون همه مهربونی و خوبی داشته فکر میکرده چجوری رابطه رو تموم کنه یا بگه که قصد لانگ ترم نداره. کل سفر دو هفته ای ونکوور برای من هم تلخ بود هم شیرین و هم رس وجودمو کشید. تلاش برای پرفکت بودن زیبا بودن تمیز بودن غذای خوب پختن و بدتر ازون تلاش برای تظاهر به درس خوندن و ریسرچ کردن. تلاش برای خفن به نظر رسیدن.. این خیلی وجودمو خورد و الان که اون رابطه تمام شده و من اون ماسک تظاهر رو از روی صورتم برداشتم در خلا ول شدم در لپتاپ رو باز نکردم و مرخصی گرفتم فکر انصراف و رفتن به رستوران داشتم و هزاران هزار مسیری که به خاطرش مهاجرت نکردم. خیلی بی تفاوتم حس میکنم هیچ چیز رنگی برام نداره. سفر ونکوور ایده اش از من بود و انرژی روانی زیادی از من گرفت البته اونم خواهان تجربه اش بود (از روی خوش گذرونی یا شناخت و مشخص شدن تکلیف. هرچی اصلا) ولی احساس میکنم کاری کردم که سنگینی زیادی روی دوشم داشت. خشمگین شدم عصبانی شدم و احساس حماقت کردم... نمیتونم بگم ازش متنفرم چون اخلاقای خوب هم داشت ولی ولی ولی ازش بدم میاد دیگه. بهش میگم یه ادم چیپ! دوزاری! پز! ادا! ادعا! در کنارش هم صبر و مهربونی و خوش اخلاقی

----

داشتم میگفتم خدایا میشه یه راهی باز بشه که من زندگیم ازین رو به اون رو بشه. کارتر بیاد بگه  بهت جاب افر میدم منم از پی اچ دی انصراف بدم برم رستوران فول تایم بعدش برم مدرسه اشپزی اقامت بگیرم پاسپورت بگیرم برم امریکا ولی همچین چیزی رو دلم میخواد. واقعا دلم میخواد واقععااااا دلم میخواد


باز مریض شدم

دوباره سرما خوردم . یه شب رفتم کلاب و مثل حرم امام رضا شلوغ بود همونجا خیلی عرق کردم و وقتی اومدم بیرون سرما بهم خورد و الان با گلوی چرک کرده نشستم اینستاگرام چرت و پرت رو بالا پایین میکنم. از‌یک سپتامبر قرار شد شروع به کارم باشه. هعی باد خورده پشتم بدجور حالا چیکا کنم هیچ ایده ای ندارم

اگه میخوای لاغر شی

اگه میخوای لاغر شی برو توی رستوران کار کن جایی که پر از غذاست. هیچی نمیخوری و هفت کیلو کم میکنی

تغییر

در این بیست و هفت سال زندگی هیچ وقت تا حالا اینقدر تغییر حس نکرده بودم. در محیط جدید و ادمای کاملا متفاوت.. تموم عمرم درس خوندم کامپیوتر از همون ترم اول لیسانس گریه و آه و زاری میکردم و میخواستم تغییر رته بدم برم صنایع خواجه نصیر اما به دلایل خارجی نشد و منم موندم و سوختم و ساختم.. شل کردم و بیخیال اومدم بالا. هیچ وقت گیک نبودم که بشینم پروژه خودساخته کد بزنم یا حتی اخبار تکنولوژی بخونم. از گفتن اینا حتی تا پارسال ابا داشتم چون ضایع هست و همه میگن پس چرا ادامه دادی ؟ و جواب اینه که من راه دیگه ای نداشتم. لیسانس تموم شد چنجا  مصاحبه رفتم واسه کاراموزی بی حقوق هم حتی نمیگذفتن منو. یه مشت پسر ایرانی کامپیوتری که انگار اسمون تکنولوژی سوراخ شده و اینا افتادن بام مصاحبه میکردن.. خلاصه واسه کار اعتماد بنفسم رفت زیر صفر بعد ارشد بی کنکور بهم پیشنهاد شد و راهی نداشتم و رفتم‌خوندم. استاد خوبی داشتم و تشویقم میکرد و بهم اعتماد بنفس داد دوتا مقاله چاپ کردم.. پی اچ دی‌اومدم کانادا و سال دومم تموم شده و من بی انگیزه ترین دانشجوی عالم هستی ام که بیشتر وقتشو میره رستوران ایتالیایی و حتی در لپتاپ رو هم باز‌نمیکنه(البته لپتاپم خرابه و یکی سفارش دادم برسه)

همیشه دور و برم محیط اکادمی خشک و عصا قورت داده بوده و منم دیفالتم درونگرانس .


توی رستوران محیط ۱۸۰ درجه متفاوته اهنگ میزارن شوخی میکنن با خودشون حرف میزنن و کار انجام میدن. من اینجا خیلی شادم و خیلی احساس معنا میکنم. اما خیلی عجیبه خیلی که از دکترا کامپیوتر به اشپزخونه. امشب ماریو بهم گفت 

You will be a monster in the kitchen 

هیچ وقت توی زندگیم محیطی نبودم که انقدر متفاوت باشه و علاقه ام باشه . اون موقع هایی که نوجوون بودم و مامان مهمونی میگرفت شروع میکردم خلاقیت روی سالاد و ژل بزنم و البته خیلی اوقات خراب میشد و من قهر میکردم