دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

جیم یا جی ام یا چی اصن؟!

یه مشکل اساسی من توی آشپزخونه زبانه. با اینکه تافل رو عالی دادم ۱۱۲ شدم و زبان اکادمیکم عالیه ولی توی گفتگو عامیانه یکم میلنگم.. بدترین قسمت جاییه که لهجه دارن.. ماریو و جنیفر هردو لهجه اسپانیایی دارن و واااااای که من اصن نمیفهمم چی میگن.. باز جورج خوبه و جو یکم بده . لهجه کارتر رو که اصن نمیفهمم یه لهجه سیاهپوستی گنگ خلافکار طور داره.. خلاصه دارم عادت میکنم. چند شب پیش ماریو دات بام حرف میزد گفت تو خیلی با علااقه و دیتیل کار میکنی و پتانسیلو داری و میخوام شف بشم توی رستوران ژاپنی تو بیا دستیارم شو اولین کسی که به ذهنم اومده تویی. خلاصه که منم واقعا برای اولین بار حس خوب و مفید بودن کردن.. گفت واسه سپتامبر.. از فرداش به شوخی بهم میگفت اینو بیار. اونو بیار و خوب اسمای لامصب ایتالیایی رو من بلند نیستم چمیدونم میلانزا چیه!!! داشت یادم میداد ولی با شوخی ولی خوب دوس نداشتم ضایع طوری بشم و قیافه اوسکولی نگاش کنم و بگم اصن میلانزا چی هست؟ مشکلم اسماس و لهجه. شب برگتم منو رو دونه دونه از ایتالیایی ترجمه کردم نوشتم ولی باز یادم نمونده باید مرورش کنم.

فکر کنم چهار روزه که سرویس وایمیسم با جنیفر من سالاد و بوراتا و تمپورا میزنم اونم لگیومی و تارتار و اختابوس میزنه (اسما اولش واسه من انگار غذای مریخی بودن) تازه همین چند قلم رو یاد گرفتم. کارتر رفته مسافرت و داشت میرفت گفت بمون خوب باش نیام ببینم رفتی منم گفتم نگران نباش هستم!!!

مشکل کامیونیکیشنم حل بشه از نظر سرعت و اینا خوبم و با دقت و تر تمیزم..

:یکم فکرمو مشغول میکنه اینکه دوس ندارم فک کنن خنگم فلان چیزو نمیدونم و ازینا ولی دیگه همینیه که هست 


اخر شب دختره گارسن داف طوریه اومد گفت امشب جیم بودی ؟ من فقط با چشای گرد گغتم وات ؟ گفت جیم (جی ام) من فکر میکردم میگه جیم میری ورزش میکنی ؟ گفتم نه گفت مگه امشب این قسمت نبودی ؟ گفتم اره گفت چطور بود و منم مثل همیشه اووو آی لایک ایت

اخر متوجه شدم جی ام یا جیم منظورش یحتمل بخش سرویس فرانت بوده ولی همچنان واسم سواله جی ام یا جیم با اصن چی گفت عنتر؟!!!!

روزایی که رستوران نمیرم

روزایی که رستوران نمیرم به شدت روزهای بدیه. اضطراب و حس بد و مرور خاطرات و خشم و عصبانیت. دارم احساساتی که تجربه میکنم رو مینویسم به دستور مشاورم تا بفهمم در طول روز چه احساساتی دارم.. در واقع تا به این سن به این موضوع توجه نکرده بودم و سرکوب کرده بودم و نتیجه سرکوب یه اضطراب پنهان و مرموزیه که صبح باهاش بیدار میشم و دارمش الانم دارمش...

شاید چون کار رستوران راهیه برای فرار و سرکوب... ولی اخه چقدر دیگه رو به رو شم با این حجم از خشم و احساس مورد سواستفاده قرار گرفتن و تنهایی و حس احمق بودن... من ادمی نبودم که به رابطه ج.نسی خیلی ساده  نگاه کنم و یه جورایی دوستی با س و روابط اینشکلی بیش از حدش منو هم اوکی کرد و بیخودی با این مورد اخر رابطه داشتم. دیشب شمارش رو حذف کردم با اینکه دوست دوران ابتداییمه و همیشه با هم در ارتباط بودیم اما زندگیش الان میبینم که روی زندگی منم تاثیر گذاشته.

هفته ای که گذشت

هفته پیش چهار روز رفتم رستوران و خوب بود وارد قسمت فرانت شدم و سالاد اماده میکنم خیلی کار رو دوست دارم چون ذهنو درگیر میکنه شایدم دارم فرار میکنم از فکر کردم. البته که کار کردن یه مکانیزم سرکوبه... تقریبا دیگه اشنا شدم با اسما و جزییات و لذت میبرم. دستامم کلی زخم و کبود کردم  و پام همچنین...


امروز تا مدت سه روز خونه ام بلکه به کار ریسرچ برسم. تا اخر جولای وقت دارم و بفرستیم برای کنفرانس. 

قرص آنتی سایکوتیک رو هم یک ماههه نمیخورم و به نظرم گیرنده هام فعال شده و زنده تر شدم . دیروز با دکتر حرف میزدم گفت OCD رو مثل اسیب فیزیکی در نظر بگیر. هر بار که ریلپس میکنی سخت تر و طولانی تر میشه بنابراین باید دارو رو بخوری که توی حالت سیفی بمونی هرچند ممکنه باز ریلپس کنی. نشستم پای لپتاپ ولی حوصله مقاله رو ندارم خیلی دیگه طول کشیده دو سال شده!!!! 

دیشب با مشاورم حرف زدم و تهش به این رسیدیم که اونی که نمیدونه از زندگی چی میخواد منم نه اون پسره! خلاصه خسته ام.. با ک در ارتباطم مثل طلاست این بشر. ولی هیجانی بهش ندارم شاید چون همیشه هست و خوبه ولی طلاست... و درست ترین انتخاب زندگیه...

کاش ازین حالت تنوع طلبی سطحی درمیومدم! نشد با یکی بیشتر از 3 ماه دوست بمونم! نشد با یکی لانگ ترم بشم ! 


پسارابطه

روزهای پسا رابطه اصلااا برام شبیه تموم کردن های قبلی نیست.. اون موقع ها خیلی داغون میشدم شاید چون بد تموم میکردم اما این دفعه اصلا اذیت نیستم. شاید چون خود رابطه برام یه لضطراب مداوم بود که الان ازش رها شدم و راحت شدم شایدم خوب تموم کردیم و با ارامش و خیلی ملو از هم جدا شدیم. در هر صورت رابطه ای نبود که اصلا برای من خوب باشه. هرچند طرف رو خیلی دوسش داشتم ! یه پسره توی کلاب حدود دو ماه پیش باش رقصیدم الجزایری بود و بعدا هم جواب پیام هاش رو ندادم.. باهاش امشب بعد از رستوران رفتم چرخیدم... خیلی خوشگله! با اینکه قدش بلند نیست ولی خیلی جذابه. 14 ساله اینجاس و ننه باباش هم تابستونا میان پیشش... ایده ای ندارم حسی ندارم.. انگار که شیره ی وجودم توی اضطراب رابطه از من کشید شد. 

---

کار رستوران خوبه یعنی منو ول کنی خوره این کارم . امشب برای اولین بار منو بردن جلو و سالاد درست میکردم. اولش گیج و ویج بودم مشکلم اینه اسما رو نمیدونم درست. مثلا نمیدونم بوریتو چیه ! (یک نوع پنیره) . از طرفی عنترا لهجه دارن و بعضی وقتا نمیفهمن چی میخوان ولی در کل خوبه همه چیز.... امیدوارم بتونن این عشق و علاقه به غذا رو توی وجود من بفهمن که آلردی فهمیدن فکر کنم. اما چه کنم که باید دکترا رو بخونم و تنها مسیر ویزا و موندگار شدنم اینه. ادمای توی رستوران هم خوبن و مهربونن. اما مدام فکر میکردم که وانگ استادم چه فکری پیش خودش میکنه اگه بفهمه من کلی از روزای هفته رو توی رستورانم. همین خودش بهم عذاب وجدان میده. کاش از نظر اقامتی اوکی بودم . کاش درس نمیخوندم.


پریشب اومدم به مامانم بگم قضیه رستورانو گفتم کار میکنم گفت کجا گفتم حدس بزن گفت پانشی بری این رستورانا!!! همونجا گفتم این اصلا توی کتش نمیره ولش کن و الکی دروغ گفتم که توی یه کالجی میرم درس میدم و کلی خوشحال شد و گفت وااای به بابا میگم چقدر عالی.. و من اینطور بودم که FML!


--- 

قرار بود ساعت 10 و نیم مشاوره داشته باشم و گفتم بهونه میارم که حالم بده  و میرم پای مشاوره اما کار رستوران طول کشید و این نیگا هم رییس من انقدر ترسناکه ولی مهربونه که والا جرعت نکردم بگم بهش و مشاوره رو از دست دادم هرچند حرفی نمونده ولی دیدم نمیرسم نت گوشیم رو قطع کردم و از درون کلی احساس شرم و خجالت کردم. والا کی جرعت میکنه بره به کارتل بگه من ساعت 10 باید برم. والا بخدا!!

این پسر الجزایری خیلی خوشگله و ماشین خفنی هم داره و کلا جذابه ... حیف که نمیشه با خارجی خیلی ارتباط گرفت. شایدم من خشکم نمیدونم. من که درونگرا هستم و بابتش خیلی احساس شرم میکنم بعضی وقتا که ساکتم و واقعا واقعا حرفی برای گفتن ندارم و یکی به روم میاره که ساکتی و اینا خیلی بدم میاد. از تظاهر به برونگرایی هم خسته میشم هرچند فکر نکنم بتونم یک درصد تظاهر کنم ولی تلاش برای حرف زدن و چرت گفتن و چرت شنیدن خستته ام میکنه... کلا خیلی آدم خسته و دایورتی هستم. ایکاش نبودم ایکاش صمیمی تر بودم ! اما چه کنم که این منم !!!!


مشاوره

با مشاورم حرف زدم همون روز برک آپ... بهم گفت احساساتی که در طول روز تجربه میکنی چی هستن؟ من جز اضراب و آسودگی شبانه بعد از اضطراب هیچ احساسی به ذهنم نمیومد. گفت غم چی؟ خشم چی؟ احساس گناه و شرم چی؟ گفتم حتی نمیدونم تعریف دقیقشون چیه؟ گفت غم از فقدانه. خشم از رعایت نشدن توقعات و انتظاراته و احساس گناه از .... هنوز تعریف دقیقش یادم نمونده.. دیدم چقدر غریبم با احساسات خودم... بهم گفت شما کامپیوتریا دیگه از احساسات انسانی دور شدین و خندید..

گفتم واقعا همینطوره... 8 سال کامپیوتر خوندن منو یه آدم رباتی کرده... احساسات زیر لایه های منطق و 0 و 1 گیر کرده... و من چقدر دورم که توی 27 سالگی بهش رسیدم...

شدیدا به این فکر میکنم که خودمو توی رستوران نشون بدم . بعددکترا یه کوکینگ اسکول برم و بزنم زیر این میز تکنولوژِی...

ونکوور که بودم یه غریبه آشنا حرف خوبی بهم زد. داشتم براش غر میزدم که گفت میدونم دختر. تو طبیعت گردی تو آدم چیزای انتزاعی پشت لپتاپ نیستی... و تکونم داد حرفش.. هیچ وقت از نقطه نظر شخصیتی بهش نگاه نکرده بودم