دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دلم برای روزهای بارونی تهران که از دانشگاه برمیگشتم و بدون نگرانی در مورد اینده میخوابیدم تنگ شده. 

از قضا

حالم پایینه... دیشب هم با مشاور حرف زدم خیلی سوال میکنه و هنوز حرف خاصی نمیزنه.. خسته شدم از دویدن با پای لنگ.. یه جای کار میلنگه... که هیچ چیز درست کار نمیکنه... شاید وقایع به اون بدی ای که برای کسی تعریفش میکنی نباشن.. سعی کردم ببخشم.. اما خشم دارم.. سعی میکنم ببخشم.. تفاوت بین آنچه هست و آنچه باید باشد خیلی زیاده ولی فهمیدنش خیلی سخته. با مغزم و ذهنم میفهممش ولی با قلبم نه... درک نمیکنم... نمیفهمم چطور باید خودمو راضی کنم. آیا خود راضی میشه اصلا؟ دلم برای خاطرات بی غل و غش تنگ میشه... همیشه مودم پایینه و شاید یک من همیشه افسرده در درون من زندگی میکنه.. خالی از انرژی مثبت... خالی از هر چیزی که ثانیه ای حسش خوب باشه.. خالی 

حقیقت

حقیقت چیست؟

واقعیت چیست؟

بین این دوتا فرق هست؟  سوالیه که از خودم میپرسم... فرق بین حقیقت و واقعیت چیه؟ 

چند روزی بود کتاب حضور در هستی کریشنامورتی رو میخوندم. یه بارم رفتم توی جنگل نزدیک خونه و دو سه فصل ازش خوندم. به قدری این کتاب پرمحتواست که میتونه برای خودش دین باشه.. منم خیلی عوض شدم... عمیق تر شدم و آرام تر شدم. با مشاوره دو جلسه صحبت کردم اونم فقط سوال پرسید و چیزی راهکاری بهم ارائه نداد. حس میکنم نمیتونن چون انقدر همه چیز درسته فقط شانس منه که خوب کار نمیکرده... دیشب یه ویدیو دیدم در مورد انرژی چاکراها و فرکانس و اینا... قبلا به قانون جذب و اینا اصلا اعتقادی نداشتم اما گویا واقعا با مدیتیشن و باز کردن چشم سوم و قرار گرفتن در مسیر درست انرژی میشه به هرچیزی که بخوای برسی..

نمیخوام اصلا به خدا و دین خرده بگیرم چون خودم هم بهش اعتقاد دارم در واقع وقتی با تعالیم کریشنامورتی و چیزهایی که توی کتاب نیروی حال هست بخوای بسنجی خدا هم انرژیه و ما هم بخشی ازون انرژی هستیم. اگه نماز روزه یا هرچیزی دعا توصیه شده همه مسیری بوده برای باز کردن مسیرهای انرژی و پیوستن به اون نور نهایی... اما وقتی میبینم یه سری دین رو خیلی سطحی بهش نگاه میکنن و نماز میخونن و س...ک...س میکنن در حقیقت کارهاشون و تناقض هاشون کاملا در خلاف مسیر اتحاد نورانی شدنه میفهمم که چه قدر این ادما ترسو هستن. ترسو ازین نظر که اون سایه الهی حتما باید بالا سرشون باشن در حالی که خبر ندارن خودشون بخشی ازون خدا هستن و بازگشتشون به سمت اونه... نماز میخونه به سبک رساله ای.. نه به سبک پیوستن به خدا... نمیدونم چی بگم...

نمیدونم نمیدونم... فعلا که دارم یک ماه میرم ونکوور و معلوم نیست اونجا قراره چه اتفاقی بیفته با کیا اشنا شم چه طبیعت هایی رو ببینم و کجا برم؟

قصدی برای ادامه رابطه ندارم دلسرد شدم.. این فرد برام تناقض داره تناقض سنگین.. هم خر رو میخواد هم خرما... اصلا به من چه شاید اون هم خر رو بخواد هم خرما. من نباید خرما باشم یا خر باشم یا هرکدوم...

چطور میتونم مشاهده گر باشم و قضاوت نکنم. حس میکنم خیلی دارم اون فرد رو قضاوت میکنم...

پیشرفت

وقتی نوشته های قبلی رومیخونم میفهمم که یک قدم اومدم جلو.

اضطراب و اشتها تا حد زیادی رفع شده. فکر میکنم به خاطر مدیتیشن و دیدن حقیقت و کمی کار کردن روی چشم سوم باشه. اول میترسیدم که چشم سوم چه چیز وحشتناکی هست ولی بعدش متوجه شدم که کارکرد دیدن حقیقت رو داره و کتاب حضور در هستی از کریشنا مورتی رو هم شروع کردم و حدود چهل صفحه ازین کتاب رو خوندم که هر جمله اش میگم عجب خرد و آگاهی عمیقی... به سفر ونکوور نزدیک میشوم و خوشحالم. چند جا رو توی نقشه برای خودم علامت گزاشتم که برم.

کتاب حضور در هستی خیلی خوبه و ک بهم گفت که سهراب سپهری متاثر از اندیشه های کریشنا مورتی بوده ... دوس دارم خیلی آگاهانه و خردمندانه تر دنیا رو ببینم . 

"بودن"


در خصوص رابطه این آگاهی هم نفوذ کرده. انتظار و توقع ام کم شده و اضطراب هم ندارم. از پایان اش هم نمیترسم. چون فکر میکنم انتخابم رو کردم و ک انتخابم خواهد بود... من در تعریف عشق دچار خطا بودم که دارم سعی میکنم اصلاحش کنم. کتاب از عشق ذهنی و عشق قلبی سخن میگه. عشق ذهنی بر اساس تجربه، توقع و انتظاره. و تجربه هم بر اساس کلیشه... من با ذهنم عاشق بودم (البته اگه بشه اسمش رو عشق گزاشت)..اما با قلب عاشق بودن یعنی چه؟ هنوز نمیتونم تعریف دقیقی ازش بکنم. باید بیشتر مطالعه کنم وبیشتر فکر کنم...

طبیعت باید برم. ازون روزی که رفتم جنگل و مدیتیشن کردم خیلی حس و حال قوی تر و بهتری داشتم

ای اشتهای کم...

همچنان درون روزهایی هستم که بدجور اضطراب دارم. البته در مورد غذا خوردن درسته اشتهام کمه اما تا حدی قابل کنترله و به اون بدی ای نیست که فکر میکنم. امروز یه مدیتیشن کردم که میتونم بگم تا 50 درصد اضطراب رو کم کرد وقتی توی مدیتیشن به یه حالتی میرسه که چشمت رو راحت بستی یه نکته مثبته که مدیتیشن درست بوده. اما بعدش گرفتم دراز کشیدم و به نظرم این حرکت خوب نیست. باید اب بخورم و نفس بکشم. چون هم دهنم بدمزه شده هم اینکه یکم اضطراب بیشتر شده. نمیدونم پاشم برم باشگاه یا نه. الان حتی نمیدونم از چی مضطربم و مشکلم چیه. اگه من به فکر خودم نباشم پس کی باشه؟ در مورد تصمیم ونکوور مطمین نیستم . یکم میترسم چون ادمی هرجا میره مغزش هم با خودش میبره. جغرافیا تاثیری در تلخی ادما نداره. منم الان تلخم تلخ تلخ اضطراب ... میدونم که چیکار نباید بکنم و چیکار باید بکنم اما در یک حالت ابهام هستم. ابهام و همون لغت "شاید"... که با مغزم بهش رسیدم اما با دلم نه. با قلبم درکش نکردم. همیشه دوس داشتم اون سایدی از "شاید" که دوس دارم اتفاق بیفته. این شرایط فرصتیه که یاد بگیرم "شاید نشه" هم بخش مساوی ای از شاید بشه هست و چطور میشه این تعادل رو حفظ کرد.

پاشم برم باشگاه هم یه هوایی بخورم هم اینکه یه تکونی به خودم بدم...


غذا 

خواب 

حرکت

سکون


مواردی هستن که باید روتین داشته باشن. مورد سکون رو یادم نمیومد که امروز وسط مدیتیشن یادم اومد. یعنی میشه من ادم اگاهی بشم که دنیا رو بی قضاوت تماشا میکنم. لیبل روی هیچ چیز نزنم و سرشار از عشق به خود باشم. یعنی میشه ؟ یعنی میشه عادت کنم که کتاب بخونم. مدیتیشن کنم 

امروز با خاله صحبت کردم و اولین چیزی که دخترخاله گفت گفت چشمات خسته و خواب الوده. در حقیقت چشماش نه خسته بود نه خواب الود فقط چشمانم ایته روح منه و روحم ناخوشه... ناشاده.. چشمان من .. چشمان زیبای من ... ناخوش گشته... :(


باید عبادت کنم

باید مدیتیشن کنم

باید کتاب بخونم (کتاب نیروی حال رو سال هاست دارمش و همیشه به خوندن صفحه ای ازش اکتفا میکردم... شاید فرصتی باشه بخونمش)

باید پیاده روی کنم... باید در کشف خویش زرنگ باشم

باید زندگی را پرکنم با کارهای خوب.. نه با بیکاری و خوابیدن.... 

روتین ندارم