دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

کاپ ل.ا.ش..ی

امروز با همخونم و دوست تونسی ام رفتیم که من شارژرم رو از‌تونسیه بگیرم. بعدش سه تایی رفتیم داروخونه تا پسره شامپو بخره. همونطور که من و همخونم و اون راه میرفتیم یهو یکی به من گفت سلام فلانی. برگشتم دیدم همخونه اونیه که باش در رابطه بودم که اونم با همخونه سابق من دوست بود. همخونه سابقم باباش فوت کرد و رفت ایران یک ماه موند و وقتی برگشت در عرض سه روز پسره باهاش کات کرد که من این رابطه رو نمیخوام و فلان و بمان. و باعث شد همخونه سابق ام حالش خیلییییی بدتر شه . همیشه میگفتم طرف باید حداقل یک ماه به عنوان رفیق به حرمت روزای گذشته باهاش میموند تا بتونه عزای باباش رو پردازش کنه … یاد اون قسمت فرندز افتادم که مانیکا میخواست یکیو اخراج کنه و فیبی با همون فرد به هم بزنه و صحبتشون این بود که اگه توی یه روز این کارو کنیم نفر دوم خیلی بِچ هست..

خیلی دلم واسه همخونه سابقم سوخت. جواب طرف رو توی داروخانه به گرمی دادم و سلام علیک کردم و گفت چقدر عوض شدی. چون من ده کیلو لاغر شدم و موهام رو هم رفتم کوتاه کردم. و من اینطور بودم که تو و همخونت بیا برو تو کوچه های بن بست… خیلی وقیح بود که انگار نه خانی رفته نه خانی اومده. اصلا فکر نمیکنه اون دختر چه حال بدی کشیده و میکشه و الانم درگیره و قاطی کرده و یه ثانیه هم نمیتونه خونه بمونه همش بیرونه. 

آدما بعضی اوقات خیلی خشن هستن و وقتی رفت به همخونه ام گفتم کاپ ل.ا.ش.ی بودن با افتخار نصیب ایشون هست.

دلم تنگ شد :(

یهو دلم تنگ شد

واسه تهران، واسه ایستگاه دروازه دولت واسه اتوبان چمران از پل پارک وی به سمت صدر پیچ ولنجک ستارخان شهرارا فروشگاه افق کوروش و اون لبنیاتیه که همیشه ازش زیتون میخریدم، واسه مامانم واسه داداشم و بابام واسه ننه واسه همسایه مون خانوم پازوکی واسه شبای ستارخان و بوی کباب ترکی، بستنی های شهرارا و فلکه دوم صادقیه

واسه سمند مون دلم تنگ شد، چه ماشین خوبی بود چقدر باهاش میرفتم بام تهران و یواشکی سیگار میکشیدیم، اونموقع حتی بلد نبودم چجوری بکشم.. دلم تنگ شد واسه اندوهی که توی ایران داشتم ، حداقل ایران بود ، اصلا وطن پرست نیستم اما امشب بدجور دلم برای ایران و تهران و ادماش تنگ شد…

یادش بخیر

سرگردانی

لپتاپم یه مدت هست بالا نمیاد و رندم یهو بالا میاد منم اعصابم خورد شد و یه لپتاپ سفارش دادم که ده روز دیگه میرسه. توی این مدت هم من شل کردم به استاد گفتم لپتاپ خرابه و سفارش دادم. به خودش نگفتم به استاد دومم گفتم و اون بهش گفت بس که ازش میترسم . از این سلسله مراتبی که اینجا وجود داره واقعا بدم میاد. انقدر استاد ترسناک شده برام که نگو و نپرس. الان هم جزو مواردی شده که لپتاپه بالا اومد خیر سرش. ولی حوصله ندارم ریزالت هامو درست کنم. حوصله درس اصلا ندارم. نمیدونم کار رستوران هم منو جذب کرد هم اینکه از مسیری که الان توشم دور کرد ولو اینکه مسیر فعلیم خیلی منو ادم خاکستری ای کرده بود. ادم ها هم ایده های یکسانی دارن. به خانواده که اصلا قضیه رستوران رو نگفتم چون عکس العمل بدی خواهند داشت. به دکترم گفتم و اونم گفت کاری هست که چشم بسته هم میتونی انجامش بدی و همخونه سابقمم گفت کاریه که مغز نمیخواد. ولی حرف این ادما مهم نیست کاریه که من لذت میبرم. حس میکنم ظرفیت ذهنی کامپیوتر خوندن ندارم به اندازه کافی باهوش یا خرکار نیستم یا چی. الان چند وقته که من یه مقاله هم نخوندم. دو خط کد هم ننوشتم. این اصلا درست نیست. این روشش نیست. 

الان که لپتاپه اومد بالا این حس ها قوی تر شد. چون قبلش بهونه اینو داشتم که لپتاپ ندارم. ولی حالم به هم میخوره از این وضعیت. از طرفی ما ایرانی ها گیر ویزا و اقامت هستیم واقعا نمیدونم چیکار کنم. ایا کار درستی کردم؟ از این کامپیوتر خوندن زده ام. به خصوص که اون رابطه هم به سرانجام نرسید و اون فرد خیلی موفق به نظر میومد انگار من با تموم شدن رابطه به همه چی مهر اتمام زدم. به این نتیجه رسیدم که اون تایمی که مسافرت بودیم و من خودم رو ادم علاقه مند و خفنی وانمود میکردم در صورتی که همش فیک بود. واقعا علاقه ندارم انگیزه و شور هم ندارم. اصلا برام مهم نیست توی دنیای تکنولوژی چی میگذره.  خلاصه سر در هوا هستم لنگ در هوا.

----

همچنان توی رستوران یه دختره جدید اومده بود و گفت که توی بخش کترینگ هست و adele (ِیه شف زن) گفته بوده که این دختره (یعنی من ) کارش خوبه. تعریف و تمجید هاشون رو میشنوم حس خوبی میگیرم. من توی رشته کامپیوتر هیچ وقت تعریف و تمجید نشدم . استاد فعلیم که همش میگه خوب نیست خوب نیست. خوب نیست ضعیف ضعیف ضعیف.


رابطه ای هم که توش بودم همین بود. علاقه مفرط اون ادم به تحصیل و کامپیوتر و داشتن هدف برای شرکت زدن و خفن شدن همه اینا به من ثابت میکرد من ادمش نیستم. انگار ده ساله جای اشتباه واساده بودم. یه جمله ای که از پسره یادم میاد این بود که گفت: وقتی با هم هستیم من باید care کنم و نوبتم باشه اشپزی کنم اما من دوس ندارم و هدفم اینه که روزی به حدی برسم که هیچ وقت اشپزی نکنم!!!!

این حرف ها بهم زور میاد. رابطه ای که اصلا اولویت اون ادم نبود و برای اوقات خوشش بود. تمام مدتی که من با ذوق و شوق اشپزی میکردم براش اون توی ذهنش برای حذفم حرفاشو اماده میکرد و روز اخر همین جایی که نشستم گفت. همه جملاتش از قبل اماده بود! هعی که چقدر زور داره. خشم داره. حس حماقت داره... بدترین حس ها و بهترین درسهارو این رابطه برای من داشت و از تموم شدنش بی نهایت خوشحالم.... بی نهایت

تو چیکاره ای ؟ آشپز نیستی!

اولین جمله ای که یکم توهین آمیز تلقی اش میکنم رو جورج بهم گفت دیروز. منو برد جلو و گفت سرویس بده امروز. منم طبق معمول همه چیزو درست حسابی با رعایت بهداشت شروع کردم. سالاد سزار اومد و من داشتم مرتب میچیدم توی بشقاب. اومد گفت :To be honest you are too slow. من داشتم مرتب میزاشتم توی بشقاب و سرویس اونقدری هم عجله ای نیست چون میبینم گارسونه وامیسه که بقیه سفارشا هم بیاد. حالا این 15 ثانیه اگه قشنگ و پرفکت بزارمش توی بشقاب چی میشه اخه؟ بین سرعت و زیبایی یک ترید آف هست. هرچی سریع تر کار کنی بیشتر می.ری...ن0ی  به نظرم. خودش یه بار زد سالاد سزار رو انقدر چرب و روغن زیتونی کرد که خیلی بد بود. یه بارم میلانزوسوزوند. ولی من اصلا گاف ندادم. چون با دقت هستم.  آشپزخونه طورریه که همه به یه تریک تند بودنشون مینازن! دیروز داشتم کاهو هارو آماده میکردم مایکل اومده میگه بزار یه چیزیو یاداوری کنم همه اش رو با هم باز کن بریز روی میز. گفتم میدونم ولی اونطوری کثیف کاری میشه! دیگه میخواستم بگم توی بچه فنقل نمیخواد نصیحت کنی! کارتر که بود بهتر بود. اونروزی هم داشتم kale خورد میکردم نازک و زیبا! جو اومده میگه بزار یه تریک یادت بدم! و تند تند خورد کرد گنده گنده قشنگ افتضاححححح! تو دلم گفتم عامو تریک ات اینه! خیر سرت رستوران لاکچری ایتالیایی باز کردی, سگ پز خونه که نیست! 

 بدبختی اینه مثل اوسکولا نمیتونم بجوشم باهاشون. یه بخشیش زبانه! هنوز بیس مغزم فارسیه... دیروز جو داد زد که holy گفتم جانم؟ () ماریو بهم قول داده ببرتم توی رستوران ژاپنی خودش و این خوبه. از جورج خوشم نمیاد یه بار میگه کم میریزی سالاد و خودش زیادش کرد دفعه بعد من زیادش کردم گفت زیاده برو کمش کن! یه بار معمولی سرو کردم گفت باید عمودی باشه ! اومدم عمودی فرم بدم سالادو گفت فکر نکن بریز توش بره! و یه جمله گفت یهو بهم : what do you do? youre not a cook? منم گفتم نه دانشجوام گفت چی میخونی ؟ جو ازونور داد زد برنامه نویسه و اونم گفت واسه همین انقدر فکر میکنه!!!

بااااااباااااا.... سرعت هم یه حدی داره اخه!!!

---

من به خاطر کارتر اومدم بخش فرانت.. یعنی اون منو آورد و حس میکنم یکمی اینا پشماشون ریخته که چجوری من اینقدر زود رسیدم به بخش فرانت! اون دختره جنیفر که عالییهههه از من چند سالم کوچیکتره.. وقتی میبینه منو به روی خودش نمیاره تا من بهش سلام بدم . نگاهش اونوریه و وقتی بهش میگم هاای یهو یه لبخند گشاد میزنه وااااای های چطوری؟ خوبی؟  قشنگ ازون دختراس!!!! (انتظار ندارم که اون اول سلام بده برام مهم نیست ولی نگاهشو برمیگردونه و به رو نمیاره اصلا خوشم نمیاد)

یکم از نظر ارتباطی داره چالش برانگیز میشه!! داشتم kale میزدم و موقع پنیر ریختن یه مو رو دستم دیدم .. قلبم واساد. مو رو انداختم اونور و با سلام و صلوات سالاد رو فرستادم رفت و گفتم اگه تا نیم ساعت دیگه اعتراضی نشد به خیر گذشته و خوشبختانه اعتراضی نشد و مویی قاطی سالاد نشده بود (کلاه هم میزارم ولی نمیدونم اون موی لعنتی از کجا اومد)

مطمینم اینا (جورج و جنیفر) منتظرن من یه گاف بدم تا اخراجم کنن! نمیدونم چرا همچی حسی دارم. جو خوبه. بقیه هم کاری به کارم ندارن. کارتر که خیلی فاز منو داشت و خوب سرآشپز خودشه و اون منو برد بخش فرانت. حالا امیدوارم بیاد و این جورج یکم وابده!

احساس احمق بودن

دو روزی هست که کار رستوران برام طاقت فرسا و تکراری شده بخش اعظم مشکل نفهمیدن حرفاشون قاطی جمعاشون نشدن و نتونستن شوخی کردن و ندونستن اسامی اینگلیسی. امشب چیزی که اذیتم کرد broom بود. معنی اش میشه جارو و خوب نمیدونستم ! تافل ایلتس صدتا دیگه هم بدی broom توش نیست.  ندونستن فرق جعفری و شاهی ! ندونستن اسم ادویه ها.. اولین بار بهم گفت گارنیش بیار، رفتم پیش ماریو گفتم گارنیش؟ گفت basil or coriander? و من گیج که البته تقصیر جرج بود نگفته بود کدومو میخواد شایدم گفته بود من نفهمیده بودم همچنان. اینا اذیتم میکنه که البته حقه چون من اینکاره نبودم و نیستم اینا درسشو خوندن. اولین بار گفت پروشوتو بیار برای سالاد من پنیر سرخ کردم!! اخر فهمیدم همین پنیر رو میگن کوروتون. یا میگه یه صدف یعنی شش تا دوتا صدف یعنی ۱۲ تا توی یه بشقاب اگه بگه دو صدف دو بشقاب یعنی شش و شش توی دوتا بشقاب. یه چیزی هست کانابیس که هنوزم نمیدونم چیه! میلانز‌که‌داستان خودشو داشت. مواد روی صدف اسمش میلنوم.. اه خسته شدم! باد بگیر دیگه همشو زودتر عین اوسکولا اونجا میچرخی هی میگی وات؟! 

خیلی شاسکولم هنوز نمیدونم چی شد سر ازین رستوران لاکچری دراوردم زندگی عجیبه خیلیییی عجیب!