دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

قرمه سبزی

قرمه سبزی خوشمزس ولی عملا هیچی توش نیست در واقع وقتی سبزیجات بیشتر از یک ربع حرارت میبینن دیگه سبزیجات نیستن. یه کورس مواد غذایی دارم میبینم که بتونم رژم وگانم رو بهتر مدیریت کنم و توش به این رسیدم. خام خواری سبزیجات و میوه ها و پختنشون به اندازه ده دقیقه فقط. منع سرخ کردن گریل کردن  و ... بهترین روش یک سانتیمتر اب کف ماهیتابه استیل و همه چیزو با همون نیمه بخارپز کردن هست. جالب بود وعده هام شده سالاد با حبوبات یا اینکه توفو (برای پروتیینش) هنوز نمیدونم ایا به اندازه کافی دارم میخورم یا نه. احتمالا نه. باز باید بازبینی کنم. چند روزی پیاده روی رفتم و با یکی از دوستام یه فایل اکسل داشتیم. خدود یک هفته شد و اون دیگه فایل رو آپدیت نکرد گفت اختلال خواب داره. منم شل شدم و پیاده روی نرفتم دیگه و خواب منم به همون سیکل معیوب بازگشت. پنج باری هم سعی کردم کیک یزدی درست کنم بدون شکر و تخم مرغ با ارد جو اما لامصب تخم مرغ اصلا نمیشه نباشه و بافت دلخواه رو نمیده و کیک خمیره وسطش. تخم مرغ رو نتونستم حذف کنم هنوز.پنیر هم همینطور. اما گوشت علی الخصوص گوشت قرمز رو راحت کات کردم و احساس خیلی بهتری هم دارم. هنوز فیکس نشدم اما غذاهای ایرانی همه خیلی وقته از برنامم رفته چون اکثرا سنگین و چرب و بی خاصیت هستن. فقط خیلی خوشمزه و شکم گنده کن هستن. و بعدش باید یک ساعت استراحت کنی تا این معده بیپاره هضم کنه.

---

امروز از اون روزهایی بود که مقداری وسواسی شدم سعی کردم رو ندهم به ان . هر دفعه که خوب هستم با خودم میگویم مقابله با وسواس خیلی اسان است ولی وقتی میشوم میگویم نهههه اصلا راحت نیست...


زندگی خیلی فرق کرده. تصورات نسبت به مذهب خیلی متفاوت شده ادما گارد بیشتری دارن. به خصوص با اتفاقات اخیر. اما من دلم برای جوانی ام که بسی مذهبی بودم تنگ میشود.  چقدر خالصانه دعا و زیارت عاشورا میخواندم و نماز...

اما گذشت ان دوران

-----


روزهای برفی

برف حدود سی سانتیمتر آمد. شب یلدا هم نزدیک شده. به سه تا از بچه ها گفتم براشون چیزکیک انار درست میکنم و یکی هم گفت اش رشته میاره و اون یکی هندوانه. یاد شب یلداهای خونه بخیر که چقدر زنده بود با برنامه تلوزیون رشید کاکاوند. چند روز پیش هم زونا گرفتم. توی بچگی آبله مرغان نگرفته بودم. 

رستوران هم سه هفته تعطیل خواهد بود به خاطر تعطیلات. برای یه سالاد فروشی به اسم  Mandys رزومه دادم که برم سالاد درست کنم هنوز جوابم ندادن. انگار بعیده بگیرن منو. دارم سعی میکنم وگان بشم. یخوام گوشت رو حذف کنم چون جوش صورت ولم نمیکنه. رفتم یه سری مواد مبتنی بر سویا گرفتم که پروتیین رو تامین کنه و دارم سرچ میکنم که چطور باید خورد. لبنیات هم باعث جوش میشه اما تخم مرغ رو میتونم حفظ کنم.

کلا سبک زندگیم بد نیست ولی نمیدونم چرا انگیزه یه کاریو ندارم. مثلا یه کاری که مخصوص خودم باشه. حتی یه پیاده روی ساده. همونم ندارم. فاز باشگاه هم اصلا ندارم. ترجیح میدم نزدیک به طبیعت باشم. یه انگیزه وگان شدنه هم همینه. دیگه بدم میاد گوشت که میخورم و سنگین میشم علی الخصوص گوشت خوک که بسی سنگینه. به خاطر رستوران توفیق اجباری شد و سطح اطلاعات اشپزیم 10 پله رشد کرد و چیزایی خوردم که تا به حال نخورده بودم و در حالت عادی عمرا میخوردم. تقریبا از همشون هم بدم اومد علی الخصوص گوشت خوک خام و ماهی سالمون خام. 

ولی بدجور بی تحرک ام. نمیدونم چرا انگیزه ندارم انگار اینده ای نمیبینم که به خاطرش روتین درست کنم. فقط با جریان اب میرم جلو و این خوب نیست

---

پاسپورتم هم سه ماهه هنوز سفارت پس نفرستاده تمدید شده اش رو. امیدوارم مجبور نشم بلیط عید ایرانم رو بندازم عقب چون تنها چیزی که دلم میخواد ایرانه و خونه اس.

تنها در ینگه ی دنیا

امشب زنگ زدم به دوستانم در امریکا. یکیشون که خیلییی شوت بود کلا حتی یادش نبود من خونه ام با همخونه اس یا تنهام یا اینکه من ترم چندم. ناامیدم کرد انقدر سطحی بود همشم از خوب بودن همه چیز تعریف کرد که میخواد بره مسافرت و استادش چقدر خوبه و اینا. و من دیدم تنهام. هیچکس رو ندارم. حتی یک یار هم ندارم. تنها حس میکنم هیچوقت هیچکس رو نخواهم داشت.

کاش نانوا بودم

امروز غروب که میرفتم یکم خرید دستمال کاغذی و دستمال توالت کنم از جلوی مغازه ای رد شدم به اسم آتلانتیک خیلی گوگولیه نون های خوشگل داره پر از کیک و شیرینی و انواع پاستا همونجا گفتم ایکاش نانوا بودم ایکاش کارم این بود. :(


به خدا قسم از ریسرچ بیزارم. 

مرد تنها

ناگهان به یاد عشقی افتادم

عشقی دور ولی عمیق و امن در زندانی به نام ....

عشقی که خیلی دوست داشتنی است 

عشقی که ارام بود و هیچ وقت ناامیدم نکرد

همیشه بالغ همیشه زیبا و جذاب

عشقی که فرهاد و داریوش گوش میداد و سیگار میکشید و آمریکانو میخورد و سبیل های انقلابی داشت

یه پراید کهنه ولی مال خودش که خیلی هم بهش میرسید و تعمیرش میکرد اما تمیزش نمیکرد...

یه مرد بود یه مرد

با دستای فقیر

با چشمای محروم

با پاهای خسته

یه مرد بود یه مرد


---

عشقی که من آن را سوزاندم و الان تلاش میکنم که از خاکسترهای آن جوانه ای برویانم اما نمیشود...