دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

اسکیت

اسکیتامو برداشتم و تنها رفتم سمت پارک توی مسیر بغل رودخونه. گفتم برم سمت اونجایی که بعضی وقتا توش میرقصن شاید یکیو پیدا کردم اونم اسکیت داشت خوب دیدم بلههه یک نفر هست اسکیت داره یه زنه... داشتم میپوشید و منم رفتم بهش سلام دادم ... گفتم خوبه با هم بازی میکنیم و معاشرت میکنیم اما اون خیلی مبتدی بود و اصلا هم حوصله نداشت و اصلا هم باهام حرف نزد و دو قدم میرفت و بعد مینشست. خیلی هم شبیه زن عموم بود. ناامید شدم ازش رفتم... بعدش آمدم خونه شام خوردم و یه تیکه های از فیلم چپ راست رو دیدم اصلا خوشم نیومد...کلا کمدی به سبک شوخی های جنسی اصلا منو نمیخندونه... اصلااا... آیا فقط من اینشکلی ام؟

پول

نمیدونم چرا نمیفهمم یا گوشم به خطر نمیاد که داره عمرم میره... دلم به یه چندر غازی خوشه جاه طلب هم نیستم. خیلی بده. امروز نگاه کردم دیدم از حسابم 0.25 سنت مونده خداروشکر کردیت ندارم... چند روزا رفتم تشک خریدم و میز چون اون میزم خیلی کوچیک و بد دست بود به همون قیمت که دو سال پیش خریدم همونقدر هم فروختم. 99 دلار. زندگیمو حقیقتا دوست ندارم تظاهر میکنم که دوستش دارم اما به قول حاتم توی فیلم رهایم کن یه ریسمون نشونم بده که بهش چنگ بزنم تا ازین چاه دربیام...

کار رستوران به مشکل خورد سر قضیه جورج و این مدتی که ایتالیا رفتم. اخرین چکم رو هم که بگیرم احتمالا نرم

حقوق فاندم هم اصلا نمیرسونه... 

خرج آت و آشغال هم زیاد دارم . یه 40 دلار دادم برای یه کورس مسخره که دوستم معرفی کرد... 7 دلار دادم زردالو که اصلا خوب نبود. 40 دلار دادم پوستر خریم که زدم دیوار و ارزش هنریش کمه. 600 دلار لباس خریدم واسه کنفرانسی که اصلا نمی ارزید. دیگه موند برام تا ابد... خسته ام ازینکه میخوام تظاهر کنم منم بخشی از داستانم رفتم کت خریدم لباس و کفش خریدم اما توی کنفرانس هیچ که حتی با اون استاده هم نشد حرف بزنیم .. مثل یه ادمی بودم که شیتان پیتان میکنه اما هیچکس تحویلش نمیگیره... فقط دو جفت کتونی دارم که اصلا نپوشیدم... خیلی خوشبین به این دیت هم نیستم چون قضیه تبخال تناسلی را باید بهش بگم این دفعه و تکلیفم رو مشخص کنم. دلم میخواد برم ایران . اونجا حداقل به چوخ هم برم ننه بابایی هست که خونشون میشه مون. استقلال رو نمیکشم.

تنها

تنها تنها

غذا بپز

خرید بکن

خونه تمیز کن

صبح پاشو درس بخون

تمرکزت رو حفظ کن

برو سرکار رستوران سگ دو بزن

حتی تفریح هم زورکی شده

انگار میگم باید تفریح کنم. خسته ام خسته

خستگی و پریود و همخانه غمگین

رفتم سفر و برگشتم بدک نبود احتمالا از هفته دیگه که مرخصی رستورانم تموم میشه بهشون بگم دیگه نمیام. بعد از اون جریان جورج انگار زده شدم... شاید کلا سرکار نرم. میخواستم آشپزی رو به عنوان شغل دوم طی کنم اما دو روز در هفته خیلی جدی نمیگیرن. یه بار شراب رفتم دو روز تست کنم . روز اول خوب بود بد نبود یه سو شف فرانسوی داشت و یه دختره واسه دسر مشتری های خیلی کمی داشت کل رزرو هاشون بیست تا بود و چون مزه سرو میکنن خیلی کار سبکی داشت. و عملا همه بیکار بودن. روز دومش رو خودم گفتم برم قبل سفر که گروهشون رو ببینم... روز دوم بدتر بود .. گروه اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود خیلی چیل بود و دختره دسری عه اصلا واسش مهم نبود. از کسایی که توی رستوران واسه غذایی که میفرستن سر میز کر نمیکنن بدم میاد. به سرعت سرویس اهمیت نمیدن... واسه خودش سلانه سلانه کار میکرد و بعد سه چهارساعت کارا کلا تموم شد و یه ذره اماده سازی واسه هفته انجام دادم. با دختره صحبت کردم که چرا انقدر شیفت ها کوتاهه و من جای قبلی روزی ده ساعت وامیسادم. کرک و پرش ریخت و گفت از نظر نیرو کار اوکی هستیم. و واقعا هم راست میگفت اصلا نیازی به آدم جدید نبود. یه پسره هم کار میکرد که خیلی بدبخت طور بود.. دندونا خراب هیکل خمیده و الیور توییست طوری.. گارسن ها قر و فری و کند. آخر کار با شف صحبت کردم که شیفت کوتاهه و من طولانی میخوام که ساعت کارمو پر کنم. اونم گفت ما میخوایمت ولی شیفت هامون همینیه که سهت و منم گفتم نمیام حاجی ارزونی خودتون.


----

خیلی تنهام و واقعا وجود یک پارتنر و یار در کنارم حس میکنم که زندگی دوتایی داشته باشیم و بخشی از هم باشیم... زندگی با همخونه حد و مرزی داره که من خسته شدم ازش. با همخونم خیلی صمیمی هستیم ولی همچنان سر یه سری مسایل تعارف داره و خیلی قاطی نمیشه.. خیلی هم غمگینه و مشکلات داره... منم آدم زندگی تنهایی نیستم هم چند روزی که سفر بودم و هم کلا وقتی تنهام میفهمم چقد میرم تو خودمو پا نمیشم.. حالا که فعلا از نظر پولی هم کمی به صرفه تره

پسره هم که باهاش دست میکنم ننه باباش اومدن اینجا نمیدونم چرا ولی تصور میکردم بخواد یه تایمی منو به ننه باباش معرفی کنه. البته ما یک ماهه آشنا شدیم و سه چهار بار بیرون رفتیم و مامان باباهه شش ماهی میمونن. نمیدونم چرا ولی دوست دارم دیگهع با این ازدواج کنم. بسه دیگه پاهام اومده رو زمین و اونم سنش بالاست 36 سال. اصلا دلم میخواد بچه دار شم و مامان باشم. دیگه دوس ندارم واسه یک نفر آشپزی کنم دوست دارم ظرف و ظروف خودمو داشته باشم کابینتا همش مال خودم باشه کل یخچالو داشته باشم.. صبحونه های متنوع واسه شوهر و بچه هام درست کنم.. باهم آشپزی کنیم باربیکیو و گاها شیرینی پزی...  زندگی مجردی متنفرم دیگه... ازینگه خونمون جاکفشی نداره تلوزیون نداره مبل درست حسابی نداره فرش نداره میز غذاخوری نداره حالم به هم میخوره.. ازینکه روی یخچالمون یادداشت نیست خسته ام... ازینکه گل و گیاه نمیتونم توی پذیرایی بزارم چون همخونم توی پذیرایی زندگی میکنه.

ازینکه ماشین ندارم واسه خرید خوراکی و باید بارکشی کنم ازینکه کاسکو نمیتونم برم چون یک نفری نمیصرفه..

چشمام خشک شده و درد میکنه. به قول یه نویسنده ای خسته شدم از بس کلید در در انداختم و وارد خانه ای تاریک شدم...

سگ همخونم واقعا افسرده و بیچارس. دلم برای بدبخت میسوزه ....

هنوز فکر کنم از جت لگ در نیومدم چون سرم یه جوریه همش. 


خلاصه کلوم شوهر میخوام 

آپدیت

مدت ها گذشته ...

از وطن برگشتم و دیدارها تازه شد....

جدیدا با یه نفر دارم قرار میزارم. یکبار همو دیدیم. فردا هم دفعه دومه.

رستوران کارش بد نیست اما جای خاله زنکی هست و باید حواس جمع بود. به قول یه آهنگی : تو این سرا باید درست اومد و درست رفت..

خیلی وقته قصد کرده بودم که برم زندگی تنهایی داشته باشم .و دیگه همخونه نداشته باشم اما بعضی وقتا یهو میترسم نکنه برم از سکوت و تنهایی فیزیکی خسته بشم یا دپرس بشم.. چون حالا بالاخره همین همخونه رو بعضی شبا میشینیم بحث میکنیم. 

همینجوریشم اینجا تنهام و دوست خاصی ندارم. آدما هم طوری نیستن که بشن دوست صمیمیت و زیاد باهات بچرخن مگر اینکه رابطه باشه...

دنبال یه دوست همجنس پایه ام اما ندارم... 

حالا نمیدونم زندگی تنهایی چطور خواهد بود. بعضی روزا براش خیلی آماده ام بعضی روزا که با هیچکس حرف نمیزنم صدای مغزم بلند میشه و از تنهایی میترسم...

از طرفی زندگی با همخونه هم سختی های خودشو داره... حرص خوردن های خودشو داره... عدم آزادی کامل...

ایکاش به یه تصمیم قاطع میرسیدم یا لااقل از تنهایی نمیترسیدم. چند مدتی هست که این هدف رو داشتم چون براش واقعا مصمم بودم و اینطور بودم که حتما باید جدا بشم اما این قضیه ترسه فقط بعضی از روزهاس که میزنه بالا...

 ازینکه آشپزخونه و خونه در اختیارم نیست اذیتم از طرفی دیدم بچه ها هرکس تنها میگیره یه مدت همچی افت روحیه میکنه بعدش درست میشه...

خلاصه در دوراهی هستم..

خیلی وقت هست هیچی ننوشتم و از عادتش درومده بودم.. بعضی وقتا میگم شاید چرت و پرت میگم اما باز اگه همونم بنویسم خالی از لطف نیست. حدود بیست روزی هست اومدم خونه پدری... حقیقتا به قول یه ضرب المثلی از پرت و پیله ام درومد. وقتی رسیدم اولین چیزی که تجربه کردم یه اضطراب تاریک بود. حال و هوای شهر بهم یه حس سنگین داد شلوغی قیافه های ناراحت و خسته و ... به قول خودم دچار شوک فرهنگی برعکس شده بودم شاید. سعی کردم پذیرش داشته باشم بعضی حاها موفق بودم بعضی حاها نبودم. امروز یکی از زورهایی بود که موفق نبودم. دلم برای زندگی ای که خودم ساخته بودم و حاشیه امن کوچولوی دورم تنگ شده بود و دوس دارم زودتر برگردم. برای صبحونه هایی که خودم درست میکردم برای آهنگ خوندن با صدای بلند که توی خانه پدری عملا جور نیست. پول زیادی رو برای سوغاتی صرف کردم و دروغ چرا پشیمون شدم که چرا براشون سوغاتی خریدم. عکس العمل هایی که گرفتم اینا بود:

1- حالا تو سرکار نرفتی که چرا خریدی؟

2- نه تور رو خدا محاله قبول کنم. هر وقت رفتی سرکار قبول میکنم

3- تو مگه درامد داری؟

4- اونجا جای بدیه,؟خیلی لاغر شدیا

5- انگار 8 کیلویی کم کردیا

6- حالا خوب هم هست اونجا؟ 

7- چرا لاغر شدی؟ زیاد درس میخونی؟ استرس داری؟ 

و من اینطور بودم که شات د ف.ک آپ... حرومتون سوغاتیایی که آوردم و محاله دیگه بیام بهتون سربزنم بی لیاقت ها....

مهمونی های مسخره و کسل کننده با شام مرغ و برنج و قرمه سبزی و سالادهای غم انگیز

درسته زحمت کشیدن و ممنون اما خیلی تجربه بدی بود..

همه اینا به کنار داداشم تقریبا از وسط منو به دو نیم تقسیم کرد سر خوراک و رژیم برای جوش نزدن... عین پلیس دنبالم بود که چی میخورم چی نمیخورم؟ تو مهمونی رولت میخوردم ازم عکس گرفت فستاد که نخوووور. برنج نخور. شکر ممنوع.. نبات ممنوع. نون سفید ممنوع... فست فود ممنوع.. کباب فقط با نون خورده شود... صورتتو شستی؟ دوبار الکل کلینداماسین بزن صورتت؟ چرا جوش زدی؟ حتما رعایت نکردی برنج خوردی؟ 

این همه گیر و فشار از روی دوست داشتن اما عملا یه دوستی خاله خرسه واقعیه.. چون اضطراب در من کاشت... سر راه برگشت از شهر مادری به شهر محل زندگی که کلا توی ماشین روی موضوعاتی که قبلا واسم حل شده بود قفلی زده بودم و گیر کرده بودم. باز سعی کردم پذیرش داشته باشم باز یه جاهایی موفق بودم یه جاهایی نبودم.. انتظار نداشتم زیاد که سفر این طور باشه که هی تمرین پذیرش کنم اما شد و خوب البته خیلی واسش نااماده هم نبودم. زندگی همینه ای خدا

وقتی پام رسید حجم اتفاقات هم کم نبود

اول داستان ترتیب نویسنده های مقاله و عجله های هم لبی گرامی و دعوا و مسخره بازی

بعد غصه خوردن سر اینکه چرا من این جا میرم درس میخونم باید جای بهتری میرفتم

بعد داستان سوغاتی و مهمونی های سمی

همه اینا در کنار فشار های غذایی و نخوردن با فراغ دل

بعد هم دار و دعوا سر تمکن مالی و دلار و درخواست خروج دلار و اوووووف 

سو منی تینگز گرل پوتنیگ می آن د ادج

-----------

خسته شدم و دوس دارم زودتر برگردم سر تختم برم زیر پتوی خودم .

ولی یه خوشحالی که با چای ماسالا آشنا شدم یعنی میدونستم ولی هیچ وقت مفهوم ادویه هاش رو نفهمیده بودم. و میخوام بزارمش چای روزانه ام..

وقتی اضطراب میاد روی معده خیلی رو مخه.. یعنی لامصب روی مغز باشه میشه یه کاریش کرد اما توی معده توی معده خیلی آزار دهندس...

یک سال و نیم طعم زیباشو نچشیده بودم که دوباره چشیدم البته مسیله دیگه ای وجود داره که شاید برای خودم هم بنویسمش شاید هم برم با یه مشاور صحبت کنم اما تا جایی که عقل ناقصم جواب میده toxic guilt در و toxic responsibility زیادی دارم که متصل به اوسیدی ام هست. 
---
الان یادم افتادم این رو یادم رفت دکتر زنان رفتم برای همین جوش دکتر هم گفت کیست نداری وضعت خوبه اما میتونه تمایل به تنبلی داشته باشه. من همیشه پریودم منظم بوده و الکی واسه این جوش صورت دنبال دلیل گشتم خلاصه بهم دارو داد که رکن اول این داروها ضد بارداری ها هستن که با خوردنش حدود سه هفته نشد اضطراب با علایم فیزیکی بدون محرک خارجی در من اغاز شد و بعد همزمان شد با داستان های این سفر که البته داستان عجیب غریبی نبود اما به نوبه خودش اذیت کرد  و دیگه دیشب این اضطراب زیاد شد و شعله کشید شعلههههه .... هیچ کس هم همراهم نمیشد به بابا گفتم حالم خوب نیست مامان هم خواب بود . یکم تلوزیون دیدم و بعدش کتاب پونه مقیمی رو خوندم اما حس میکردم اضطرابه کاملا فیزیکی شیمیایی هست و وقتی شعله کشیده به هر کورسویی از دهن سر میزنه تا association ایحاد کنه و یه مورد تونست پیدا کنه. داستان دختری که دوست همون هم لبیمون بود .. کل داستان اینه که این هم لبی میومد شکایت میکرد که از رابطه اش با اون دختر راضی نیست منم گفتم عامو خوب انقد ننال تصمیمتو بگیر اگه خط قرمزت رد شده خوب تموم کن بره و اونم بالاخره تصمیم گرفت تموم کرد دختره هم یه روز اومد لب و مثلا خواست با من درد دل کنه منم گفتم بیخیال عامو وقتی انقدر مشکل دارید ول کن دیگه تو الان ازون زمان بخری باز کات میشه دخترک هم خیلی کم تجربه بود. خلاصه اینا گذشت و دختر فکر کرد من خواستم پسرک را بدزدم در صورتی که من اصلا 0 % قصد این کار را نکردم و پسرک ابله بعد از یک هفته آمد به من پیشنهاد داد و خلاصه قاطی شد.
بحص (دقیقا بحص نه بحث) اینه که من با توجه به toxic guilt  که دارم همش یه حس عذاب وجدان بدی دارم با اینکه هیچ کاری من نکردم فقط به جفتشون گفتم نمیتونید نمونید میتونید بمونید . 
و الان با خودم میگم چقدر من ابله ام که از گذشته ام درس نمیگیرم و مستقیم خودم رو بیرون نمیکشم. این خاله زنک درون من باید از بین بره ازش متنفرم
چجوری خاله زنک نباشیم؟ تو که میدونی سر هر چیز کوچیکی حتی کشتن یه مورچه با دوست بچگیت دو روز قهر بودی.. پس چرا گ میخوری وارد داستان ملت میشی بعدش عذاب وجدان میگیری؟ گ تو اون عذاب وجدانت 
حالا این موضوع مال 4 ماه پیش هست حداقل اما اینجا برام بلد شد...