با مشاورم حرف زدم همون روز برک آپ... بهم گفت احساساتی که در طول روز تجربه میکنی چی هستن؟ من جز اضراب و آسودگی شبانه بعد از اضطراب هیچ احساسی به ذهنم نمیومد. گفت غم چی؟ خشم چی؟ احساس گناه و شرم چی؟ گفتم حتی نمیدونم تعریف دقیقشون چیه؟ گفت غم از فقدانه. خشم از رعایت نشدن توقعات و انتظاراته و احساس گناه از .... هنوز تعریف دقیقش یادم نمونده.. دیدم چقدر غریبم با احساسات خودم... بهم گفت شما کامپیوتریا دیگه از احساسات انسانی دور شدین و خندید..
گفتم واقعا همینطوره... 8 سال کامپیوتر خوندن منو یه آدم رباتی کرده... احساسات زیر لایه های منطق و 0 و 1 گیر کرده... و من چقدر دورم که توی 27 سالگی بهش رسیدم...
شدیدا به این فکر میکنم که خودمو توی رستوران نشون بدم . بعددکترا یه کوکینگ اسکول برم و بزنم زیر این میز تکنولوژِی...
ونکوور که بودم یه غریبه آشنا حرف خوبی بهم زد. داشتم براش غر میزدم که گفت میدونم دختر. تو طبیعت گردی تو آدم چیزای انتزاعی پشت لپتاپ نیستی... و تکونم داد حرفش.. هیچ وقت از نقطه نظر شخصیتی بهش نگاه نکرده بودم
همه ی ما
اندکاندک تنها میشویم
یکی خود را در زلالی آب غرق میکند
آن یکی دلواپس عشق میشود
و سکوت میکند
چون تسلیم شده است
---------
رابطه هم به طور رسمی پایان یافت. یک پایان محترمانه و با آسیب کم. نمیدونم باید قدردان طرف مقابل باشم که انقدر حواسش بود آسیب مینیمم باشه و تقریبا موفق بود یا اینکه ناراحت باشم که از دستش دادم. خیلی سعی کردم چیزایی که بلدم رو منتقل کنم اما میفهمم که اون شنوای محتوای حرف های من نبود. و آخرسر دلیل پایان یافتن این بود که من اونقدری که اون توجه و حمایت میکرده, من اینکارو نکردم. نمیتونم بفهممش شاید چون گوش شنوا نبودم و توصیه کردم. ایونت تورنتو حس میکنم تیر آخر رو به رابطه زد. ایونتی که خودم معرفی کردم و حالا چون اون تایمی که به هم ریخت پیشش نبودم میگه حمایتم نکردی. این فرد بیس لاین نداشت و دوس داشتنم رو فقط قسمت های منفیش رو دید و منو به عنوان پکیج نپذیرفت. راهی نیست جز پذیرش. وقتی مستقیم توی روت میگن باهات حال نکردم !
فکرشم نمیتونم کنم به مامان بابام برادرم که فکر میکنن دو سال دیگه خانم دکتر متخصص امنیت کلود تحویل جامعه تکنولوژی آمریکای شمالی میدن, بتونم بگم من از این رشته متنفرم و من عاشق آشپزی توی رستورانم
دیروز با اضطراب شدیدی از خواب پاشدم. شبش از شدت اضطراب بالا آورده بودم. شیر گرم خوردم با کمی جو و عسل و یه موز که میرم رستوران یه وقت غش نکنم بیفتم اونجا... به هر ضرب و زوری خودمو جمع کردم ساعت 2 رفتم رستوران. شروع به آماده سازی و شستن متریال ها کردیم.. جو رستوران انگلیسی زبون بود بیشتر و خیلی حال کردم که فرانسه کم حرف میزنن... کارامو انجام دادم و برش شیفوناد روی کاهو های کاله زدم و کمک شف که با گوردون رمزی کار کرده بود اومد دیدو گفت عالی برش زدی و مدیرم (کارتل) یه های فایو بهم داد. بعد از سال ها appreciate شدم و اضطرابم کاملا از بین رفته بود. 10 ساعت کار کردیم تا 12 شب و حدود 500 نفر مهمون رو رد کردیم که بینشون lewis hamilton هم اومده بود. اینکه رستوران فوق لاکچری کار میکنم به اندازه ای منو ارضا میکنه که کار توی گوگل نخواهد کرد.
خوبی کار آشپزخونه اینه به جز شف و یه عده بالاسری, اونقدری سلسه مراتب خط کشی ای وجود نداره. اگه تو داری کاهو خورد میکنی مدیرم کارتل داشت گوجه خورد میکرد و جورج داشت اختاپوس هارو برش میداد و دالی داشت لبو قارچ میکرد.
حدود دوتا سینی پنیر سوخاری درست کردم که فکر کنم 500 تا پنیر شد. از اون شبایی بود که با خستگی خوش خوابیدم و با خودم گفتم این کاریه که من واسش به دنیا اومدم.
وقتی شف اونور آشپزخونه دستور میداد و آشپزا بلند میگفتن yes chef انگار که مانترای مدیتیشن برای من میخوندن.
---
هنوز نمیدونم با پی اچ دی کامپیوترم چکار کنم. یحتمل سر هم بندیش کنم تمومش کنم و به طور کل تغییر جهت بدم به کار رستوران. شایدم با پس اندازم بعدش رفتم کوکینگ اسکول تا مدرک بگیرم (تصورش هم لبخند میاره برام)
لابد یه چیزی توش دیدن که این کنفرانس رو تارگت کردن. چقدر هیولای ذهنم گندس و چقدر در من تنیده با گفت و گوهای منفی اش و من ساده لوح در دام این هیولا
واقعا تنهایی احساس باشکوهییه. به قول کیارستمی اگه بفهمی و حسش کنی! وقتی توی این روابط هستم اینهمه فکر اینهمه حرص. به نظرم ادم باید بگه. ولی من که نگفتم حالا باید فراموش کنم و ازین به بعد بگم. ازین به بعد از هرچی ناراحت شدم میگم...بی رودروایستی