با مشاورم حرف زدم همون روز برک آپ... بهم گفت احساساتی که در طول روز تجربه میکنی چی هستن؟ من جز اضراب و آسودگی شبانه بعد از اضطراب هیچ احساسی به ذهنم نمیومد. گفت غم چی؟ خشم چی؟ احساس گناه و شرم چی؟ گفتم حتی نمیدونم تعریف دقیقشون چیه؟ گفت غم از فقدانه. خشم از رعایت نشدن توقعات و انتظاراته و احساس گناه از .... هنوز تعریف دقیقش یادم نمونده.. دیدم چقدر غریبم با احساسات خودم... بهم گفت شما کامپیوتریا دیگه از احساسات انسانی دور شدین و خندید..
گفتم واقعا همینطوره... 8 سال کامپیوتر خوندن منو یه آدم رباتی کرده... احساسات زیر لایه های منطق و 0 و 1 گیر کرده... و من چقدر دورم که توی 27 سالگی بهش رسیدم...
شدیدا به این فکر میکنم که خودمو توی رستوران نشون بدم . بعددکترا یه کوکینگ اسکول برم و بزنم زیر این میز تکنولوژِی...
ونکوور که بودم یه غریبه آشنا حرف خوبی بهم زد. داشتم براش غر میزدم که گفت میدونم دختر. تو طبیعت گردی تو آدم چیزای انتزاعی پشت لپتاپ نیستی... و تکونم داد حرفش.. هیچ وقت از نقطه نظر شخصیتی بهش نگاه نکرده بودم