سر یه چیزی که الان فکر میکنم باهاش کنار اومدم یک اضطراب پدسگی اومده سراغم و روی قلبم چتر زده که نمیدونم چشه. دیشب توی پرواز اصلا نخوابیدم نشستم فایل ضبط کردم و بی پرده از خودم گفتم بد نبود مسکن موقتی و ارام بخش بود. الان خوابم میاد تلاشی کردم بخوابم ولی اضطراب نزاشت معده ام مثل سیر و سرکه میجوشید ایکاش روی اشتهام اثر نداشت ایکاش غم بود ولی اثر فیزیکی نداشت. انگار که قلبم از سینه ام میخواد بزنه بیرون مثل ماهی قرمز. این چه دنیای رقابتی وحشتناکیه که انقدر داریم برای هر روز میجنگیم؟ بد بود میرفتیم یه گوشه مزرعه داشتیم مایحتاجمون رو میکاشتیم و زندگی میکردیم.؟
حالم پایینه... دیشب هم با مشاور حرف زدم خیلی سوال میکنه و هنوز حرف خاصی نمیزنه.. خسته شدم از دویدن با پای لنگ.. یه جای کار میلنگه... که هیچ چیز درست کار نمیکنه... شاید وقایع به اون بدی ای که برای کسی تعریفش میکنی نباشن.. سعی کردم ببخشم.. اما خشم دارم.. سعی میکنم ببخشم.. تفاوت بین آنچه هست و آنچه باید باشد خیلی زیاده ولی فهمیدنش خیلی سخته. با مغزم و ذهنم میفهممش ولی با قلبم نه... درک نمیکنم... نمیفهمم چطور باید خودمو راضی کنم. آیا خود راضی میشه اصلا؟ دلم برای خاطرات بی غل و غش تنگ میشه... همیشه مودم پایینه و شاید یک من همیشه افسرده در درون من زندگی میکنه.. خالی از انرژی مثبت... خالی از هر چیزی که ثانیه ای حسش خوب باشه.. خالی
حقیقت چیست؟
واقعیت چیست؟
بین این دوتا فرق هست؟ سوالیه که از خودم میپرسم... فرق بین حقیقت و واقعیت چیه؟
چند روزی بود کتاب حضور در هستی کریشنامورتی رو میخوندم. یه بارم رفتم توی جنگل نزدیک خونه و دو سه فصل ازش خوندم. به قدری این کتاب پرمحتواست که میتونه برای خودش دین باشه.. منم خیلی عوض شدم... عمیق تر شدم و آرام تر شدم. با مشاوره دو جلسه صحبت کردم اونم فقط سوال پرسید و چیزی راهکاری بهم ارائه نداد. حس میکنم نمیتونن چون انقدر همه چیز درسته فقط شانس منه که خوب کار نمیکرده... دیشب یه ویدیو دیدم در مورد انرژی چاکراها و فرکانس و اینا... قبلا به قانون جذب و اینا اصلا اعتقادی نداشتم اما گویا واقعا با مدیتیشن و باز کردن چشم سوم و قرار گرفتن در مسیر درست انرژی میشه به هرچیزی که بخوای برسی..
نمیخوام اصلا به خدا و دین خرده بگیرم چون خودم هم بهش اعتقاد دارم در واقع وقتی با تعالیم کریشنامورتی و چیزهایی که توی کتاب نیروی حال هست بخوای بسنجی خدا هم انرژیه و ما هم بخشی ازون انرژی هستیم. اگه نماز روزه یا هرچیزی دعا توصیه شده همه مسیری بوده برای باز کردن مسیرهای انرژی و پیوستن به اون نور نهایی... اما وقتی میبینم یه سری دین رو خیلی سطحی بهش نگاه میکنن و نماز میخونن و س...ک...س میکنن در حقیقت کارهاشون و تناقض هاشون کاملا در خلاف مسیر اتحاد نورانی شدنه میفهمم که چه قدر این ادما ترسو هستن. ترسو ازین نظر که اون سایه الهی حتما باید بالا سرشون باشن در حالی که خبر ندارن خودشون بخشی ازون خدا هستن و بازگشتشون به سمت اونه... نماز میخونه به سبک رساله ای.. نه به سبک پیوستن به خدا... نمیدونم چی بگم...
نمیدونم نمیدونم... فعلا که دارم یک ماه میرم ونکوور و معلوم نیست اونجا قراره چه اتفاقی بیفته با کیا اشنا شم چه طبیعت هایی رو ببینم و کجا برم؟
قصدی برای ادامه رابطه ندارم دلسرد شدم.. این فرد برام تناقض داره تناقض سنگین.. هم خر رو میخواد هم خرما... اصلا به من چه شاید اون هم خر رو بخواد هم خرما. من نباید خرما باشم یا خر باشم یا هرکدوم...
چطور میتونم مشاهده گر باشم و قضاوت نکنم. حس میکنم خیلی دارم اون فرد رو قضاوت میکنم...
وقتی نوشته های قبلی رومیخونم میفهمم که یک قدم اومدم جلو.
اضطراب و اشتها تا حد زیادی رفع شده. فکر میکنم به خاطر مدیتیشن و دیدن حقیقت و کمی کار کردن روی چشم سوم باشه. اول میترسیدم که چشم سوم چه چیز وحشتناکی هست ولی بعدش متوجه شدم که کارکرد دیدن حقیقت رو داره و کتاب حضور در هستی از کریشنا مورتی رو هم شروع کردم و حدود چهل صفحه ازین کتاب رو خوندم که هر جمله اش میگم عجب خرد و آگاهی عمیقی... به سفر ونکوور نزدیک میشوم و خوشحالم. چند جا رو توی نقشه برای خودم علامت گزاشتم که برم.
کتاب حضور در هستی خیلی خوبه و ک بهم گفت که سهراب سپهری متاثر از اندیشه های کریشنا مورتی بوده ... دوس دارم خیلی آگاهانه و خردمندانه تر دنیا رو ببینم .
"بودن"
در خصوص رابطه این آگاهی هم نفوذ کرده. انتظار و توقع ام کم شده و اضطراب هم ندارم. از پایان اش هم نمیترسم. چون فکر میکنم انتخابم رو کردم و ک انتخابم خواهد بود... من در تعریف عشق دچار خطا بودم که دارم سعی میکنم اصلاحش کنم. کتاب از عشق ذهنی و عشق قلبی سخن میگه. عشق ذهنی بر اساس تجربه، توقع و انتظاره. و تجربه هم بر اساس کلیشه... من با ذهنم عاشق بودم (البته اگه بشه اسمش رو عشق گزاشت)..اما با قلب عاشق بودن یعنی چه؟ هنوز نمیتونم تعریف دقیقی ازش بکنم. باید بیشتر مطالعه کنم وبیشتر فکر کنم...
طبیعت باید برم. ازون روزی که رفتم جنگل و مدیتیشن کردم خیلی حس و حال قوی تر و بهتری داشتم