فردا با بخش کمیته دانشگاه یه جلسه دارم در خصوص مستر کردن چون هنوز به استادم نگفتم... و بعد از اون داستان دعوا ها اصلا باهم صحبت نکردیم. خیلی تراماتایز شدم.. کلا در مهاجرا من حدود سه بار تراماتایز شدم... اولیش اون رابطه مسخره دومیش تبخال تناسلیه و سومیش همین داستان دعوا با استادم.
احساس میکنم اگه بمونم اینجا صد و بیست درصد بعدا پشیمون میشم اینه که میخوام این دفعه روی خواسته ام پافشاری کنم.. اینجا جای من نیست
کماکان که این بار سومه که من تصمیم گرفتم برم.... و تا سه نشه بازی نشه این دفعه میرم من اینجا نمیمونم....
در خصوص تراماها قراره مامانم برام یه تراپیست پیدا کنه بخصوص واسه تبخاله خیلی هنوز غیر قابل هضمه... تبخال تناسلی؟ کاملا بحث شانس توش 100 درصد دخیل هست چون سناریوی من اینجور بود:
فزد مقابل از protection استفاده کرد. فقط دو روز قبل ازین بود که لب اش تبخال بزنه بنابراین نمیدونست که داره لب اش تبخال میزنه و با انجام رابطه جنسی دهانی برای من تبخال مسخره لب رو به تناسلی بنده انتقال داد.
اطمینان اش اینجاست که دو نوع ویروس هرپس وجود داره و از من نمونه برداری شد و تشخیص داده شد که نوع یک هست (یعنی همون که روی لب 90% آدما میزنه)
این مدل تبخال تناسلی گرفتن کاملا بحثه شانسه:
1- کسی موقع رابطه جنسی دهانی (به خصوص برای دختر) از محافظ (dental dam) استفاده نمیکنه
2- ویروس تبخال حدود دو روز قبل ازینکه روی لب ظاهر بشه فعال هست و قابل انتقال
3- ممکنه هرگز هم متوجه نشی تبخال گرفتی (خود من تا به حال هرگز بعد از رابطه با اون آدم لب هام تبخال نزد و فقط یک بار (اولین علایم) ناحیه پایین ام برون ریزی تبخال رو داشت)
4- توی تست های std هیچ وقت تبخال رو تست نمیکنن چون وقتی علایم نداشته باشی احتمال خطای تست زیاده و ضمنان تست اش مسخرس چون هم بیخطره و هم تعداد زیادی از آدما روی کره زمین این ویروس توی بدنشون هست
5-عملا تبخال تناسلی بیماری نیست عفونت هم نیست یعنی نه std و نه sti.... صرفا یه skin condition
6- چون همون ویروس (HSV1) از روی لب میتونه به تناسلی یا جاهای دیگه (شونه ی من هم زد ) منتقل بشه عملا مختص به تناسلی نیست پس درست نیست بهش گفت مریضی پریضی های جنسی
7- کاملا با زگیل تناسلی فرق داره . HPV یک دو نوعش منجر به سرطان میشه اما تبخال یا HSV هیچ خطری نداره
8- حتی اگه همه اینارم قبل ازون رابطه میدونستم باز هیچ چیز فرقی نمیکرد چون نه میدونستیم و نه کف دستمون رو بو کرده بودیم که قراره روی لب اش تبخال بزنه
9- جالب تر از همه که با اینکه من اون فرد رو هم بوسیده بودم اما لب من هیچ وقت تا حالا تبخال نزده
10- دلم شوهرو بچه و ماشین و مسافرت خانوادگی میخواد
اسکیتامو برداشتم و تنها رفتم سمت پارک توی مسیر بغل رودخونه. گفتم برم سمت اونجایی که بعضی وقتا توش میرقصن شاید یکیو پیدا کردم اونم اسکیت داشت خوب دیدم بلههه یک نفر هست اسکیت داره یه زنه... داشتم میپوشید و منم رفتم بهش سلام دادم ... گفتم خوبه با هم بازی میکنیم و معاشرت میکنیم اما اون خیلی مبتدی بود و اصلا هم حوصله نداشت و اصلا هم باهام حرف نزد و دو قدم میرفت و بعد مینشست. خیلی هم شبیه زن عموم بود. ناامید شدم ازش رفتم... بعدش آمدم خونه شام خوردم و یه تیکه های از فیلم چپ راست رو دیدم اصلا خوشم نیومد...کلا کمدی به سبک شوخی های جنسی اصلا منو نمیخندونه... اصلااا... آیا فقط من اینشکلی ام؟
نمیدونم چرا نمیفهمم یا گوشم به خطر نمیاد که داره عمرم میره... دلم به یه چندر غازی خوشه جاه طلب هم نیستم. خیلی بده. امروز نگاه کردم دیدم از حسابم 0.25 سنت مونده خداروشکر کردیت ندارم... چند روزا رفتم تشک خریدم و میز چون اون میزم خیلی کوچیک و بد دست بود به همون قیمت که دو سال پیش خریدم همونقدر هم فروختم. 99 دلار. زندگیمو حقیقتا دوست ندارم تظاهر میکنم که دوستش دارم اما به قول حاتم توی فیلم رهایم کن یه ریسمون نشونم بده که بهش چنگ بزنم تا ازین چاه دربیام...
کار رستوران به مشکل خورد سر قضیه جورج و این مدتی که ایتالیا رفتم. اخرین چکم رو هم که بگیرم احتمالا نرم
حقوق فاندم هم اصلا نمیرسونه...
خرج آت و آشغال هم زیاد دارم . یه 40 دلار دادم برای یه کورس مسخره که دوستم معرفی کرد... 7 دلار دادم زردالو که اصلا خوب نبود. 40 دلار دادم پوستر خریم که زدم دیوار و ارزش هنریش کمه. 600 دلار لباس خریدم واسه کنفرانسی که اصلا نمی ارزید. دیگه موند برام تا ابد... خسته ام ازینکه میخوام تظاهر کنم منم بخشی از داستانم رفتم کت خریدم لباس و کفش خریدم اما توی کنفرانس هیچ که حتی با اون استاده هم نشد حرف بزنیم .. مثل یه ادمی بودم که شیتان پیتان میکنه اما هیچکس تحویلش نمیگیره... فقط دو جفت کتونی دارم که اصلا نپوشیدم... خیلی خوشبین به این دیت هم نیستم چون قضیه تبخال تناسلی را باید بهش بگم این دفعه و تکلیفم رو مشخص کنم. دلم میخواد برم ایران . اونجا حداقل به چوخ هم برم ننه بابایی هست که خونشون میشه مون. استقلال رو نمیکشم.
تنها
تنها تنها
غذا بپز
خرید بکن
خونه تمیز کن
صبح پاشو درس بخون
تمرکزت رو حفظ کن
برو سرکار رستوران سگ دو بزن
حتی تفریح هم زورکی شده
انگار میگم باید تفریح کنم. خسته ام خسته
رفتم سفر و برگشتم بدک نبود احتمالا از هفته دیگه که مرخصی رستورانم تموم میشه بهشون بگم دیگه نمیام. بعد از اون جریان جورج انگار زده شدم... شاید کلا سرکار نرم. میخواستم آشپزی رو به عنوان شغل دوم طی کنم اما دو روز در هفته خیلی جدی نمیگیرن. یه بار شراب رفتم دو روز تست کنم . روز اول خوب بود بد نبود یه سو شف فرانسوی داشت و یه دختره واسه دسر مشتری های خیلی کمی داشت کل رزرو هاشون بیست تا بود و چون مزه سرو میکنن خیلی کار سبکی داشت. و عملا همه بیکار بودن. روز دومش رو خودم گفتم برم قبل سفر که گروهشون رو ببینم... روز دوم بدتر بود .. گروه اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود خیلی چیل بود و دختره دسری عه اصلا واسش مهم نبود. از کسایی که توی رستوران واسه غذایی که میفرستن سر میز کر نمیکنن بدم میاد. به سرعت سرویس اهمیت نمیدن... واسه خودش سلانه سلانه کار میکرد و بعد سه چهارساعت کارا کلا تموم شد و یه ذره اماده سازی واسه هفته انجام دادم. با دختره صحبت کردم که چرا انقدر شیفت ها کوتاهه و من جای قبلی روزی ده ساعت وامیسادم. کرک و پرش ریخت و گفت از نظر نیرو کار اوکی هستیم. و واقعا هم راست میگفت اصلا نیازی به آدم جدید نبود. یه پسره هم کار میکرد که خیلی بدبخت طور بود.. دندونا خراب هیکل خمیده و الیور توییست طوری.. گارسن ها قر و فری و کند. آخر کار با شف صحبت کردم که شیفت کوتاهه و من طولانی میخوام که ساعت کارمو پر کنم. اونم گفت ما میخوایمت ولی شیفت هامون همینیه که سهت و منم گفتم نمیام حاجی ارزونی خودتون.
----
خیلی تنهام و واقعا وجود یک پارتنر و یار در کنارم حس میکنم که زندگی دوتایی داشته باشیم و بخشی از هم باشیم... زندگی با همخونه حد و مرزی داره که من خسته شدم ازش. با همخونم خیلی صمیمی هستیم ولی همچنان سر یه سری مسایل تعارف داره و خیلی قاطی نمیشه.. خیلی هم غمگینه و مشکلات داره... منم آدم زندگی تنهایی نیستم هم چند روزی که سفر بودم و هم کلا وقتی تنهام میفهمم چقد میرم تو خودمو پا نمیشم.. حالا که فعلا از نظر پولی هم کمی به صرفه تره
پسره هم که باهاش دست میکنم ننه باباش اومدن اینجا نمیدونم چرا ولی تصور میکردم بخواد یه تایمی منو به ننه باباش معرفی کنه. البته ما یک ماهه آشنا شدیم و سه چهار بار بیرون رفتیم و مامان باباهه شش ماهی میمونن. نمیدونم چرا ولی دوست دارم دیگهع با این ازدواج کنم. بسه دیگه پاهام اومده رو زمین و اونم سنش بالاست 36 سال. اصلا دلم میخواد بچه دار شم و مامان باشم. دیگه دوس ندارم واسه یک نفر آشپزی کنم دوست دارم ظرف و ظروف خودمو داشته باشم کابینتا همش مال خودم باشه کل یخچالو داشته باشم.. صبحونه های متنوع واسه شوهر و بچه هام درست کنم.. باهم آشپزی کنیم باربیکیو و گاها شیرینی پزی... زندگی مجردی متنفرم دیگه... ازینگه خونمون جاکفشی نداره تلوزیون نداره مبل درست حسابی نداره فرش نداره میز غذاخوری نداره حالم به هم میخوره.. ازینکه روی یخچالمون یادداشت نیست خسته ام... ازینکه گل و گیاه نمیتونم توی پذیرایی بزارم چون همخونم توی پذیرایی زندگی میکنه.
ازینکه ماشین ندارم واسه خرید خوراکی و باید بارکشی کنم ازینکه کاسکو نمیتونم برم چون یک نفری نمیصرفه..
چشمام خشک شده و درد میکنه. به قول یه نویسنده ای خسته شدم از بس کلید در در انداختم و وارد خانه ای تاریک شدم...
سگ همخونم واقعا افسرده و بیچارس. دلم برای بدبخت میسوزه ....
هنوز فکر کنم از جت لگ در نیومدم چون سرم یه جوریه همش.
خلاصه کلوم شوهر میخوام
مدت ها گذشته ...
از وطن برگشتم و دیدارها تازه شد....
جدیدا با یه نفر دارم قرار میزارم. یکبار همو دیدیم. فردا هم دفعه دومه.
رستوران کارش بد نیست اما جای خاله زنکی هست و باید حواس جمع بود. به قول یه آهنگی : تو این سرا باید درست اومد و درست رفت..
خیلی وقته قصد کرده بودم که برم زندگی تنهایی داشته باشم .و دیگه همخونه نداشته باشم اما بعضی وقتا یهو میترسم نکنه برم از سکوت و تنهایی فیزیکی خسته بشم یا دپرس بشم.. چون حالا بالاخره همین همخونه رو بعضی شبا میشینیم بحث میکنیم.
همینجوریشم اینجا تنهام و دوست خاصی ندارم. آدما هم طوری نیستن که بشن دوست صمیمیت و زیاد باهات بچرخن مگر اینکه رابطه باشه...
دنبال یه دوست همجنس پایه ام اما ندارم...
حالا نمیدونم زندگی تنهایی چطور خواهد بود. بعضی روزا براش خیلی آماده ام بعضی روزا که با هیچکس حرف نمیزنم صدای مغزم بلند میشه و از تنهایی میترسم...
از طرفی زندگی با همخونه هم سختی های خودشو داره... حرص خوردن های خودشو داره... عدم آزادی کامل...
ایکاش به یه تصمیم قاطع میرسیدم یا لااقل از تنهایی نمیترسیدم. چند مدتی هست که این هدف رو داشتم چون براش واقعا مصمم بودم و اینطور بودم که حتما باید جدا بشم اما این قضیه ترسه فقط بعضی از روزهاس که میزنه بالا...
ازینکه آشپزخونه و خونه در اختیارم نیست اذیتم از طرفی دیدم بچه ها هرکس تنها میگیره یه مدت همچی افت روحیه میکنه بعدش درست میشه...
خلاصه در دوراهی هستم..