خیلی وقت بود دستم به نوشتن نمیرفت. تلاش برای جا کردن خودم در زندگی مبتنی بر سرمایه داری و تلاش برای یافتن یک شغل و ناامیدانه ادامه دادن.
امروز یک اتفاقی افتاد که ناخودآگاه دوست داشتم تنها بشم چایی بریزم و بنویسم.
مدتی هم تلاش کردم انگلیسی خودم رو ثبت کنم . نه که خوب نبود حتی حوصله ی اون رو هم از دست دادم البته پلتفرم مدیوم هم خیلی فرمت سوشال مدیا داشت که به دلم نچسبید. این فرمت قدیمی وبلاگی به یاد دوران دبیرستانم میفتم که بلاگفا داشتم.
این روزها خیلی زمانم دست خودمه. میتونم ورزش کنم. یه مدت به یک رستوران دیگه رفتم برای کار و تجربه ای از برده داری مدرن دیدم که برگشتم به رستوران قبلی. البته از قبلی درنیامده بودم. رستوران دوم یک جای خیلی شلوغ بود و من به امید تغییر در همین کار دوزاری خویش رفتم. خیلی هردم بیل و سیکیم خیاری بود و منبا شف صحبت کردم که ساعتی فلان دلار میخواهم و اونم سریع گفت باشه. منم خوشحال حتی به یکی از بچه ها زنگ زدم که بیا اینجا حداقل همو میشناسیم و حقوقشم خیلی بهتره. روز اول گذشت. روز دوم حدود چند دقیقه ای گوشیم رو چک کردم که آشپز سنگالیه اومد و خیلی سراسیمه و آشفته گفت گوشیتو درنیار باید بزاریش توی رختکن. رییس اینجا از دوربین میبینه و اصلا دوست نداره. من که خیلی شوک شده بودم ولی گفتم خوب باشه منطقی. گوشی سر کار در نمیارم. حالا اتم هم نمیشکافیم دیگه پیاز خورد میکنیم! روز دوم یک پسر سودانی هم اونجا بود کلی حرف زدیم و کار کردیم و خیلی نالید که اینجا محیطش سمیه. شف اومد و گفت فلان چیز رو نیاز داره و منم برای اینکه دستورش رو یادبگیرم گفتم بزار حداقل نوت بنویسم توی گوشیم. به خیال خودم گفتم خوب برای یادداشت برداری که باید مشکلی نباشه. تا گوشی رو آوردم اون دوتا سودانی و سنگالیه با حالتی که انگار مرگ و زندگیه گفتن واای گوشیی! نه ممنوعه بزار جیبت و منم شوک و دهانی که بر زمین افتاده بود مشغول کار های خودم شدم. ها سودانیه بعدش گفت و گو کردم در حین سایز کردن گوشت های برگر. گفتم چرا اینجا همه میترسن؟ اون سنگالیه که یک سالی بود اینجا بود گفت اگه کارت رو کنی مشکلی نیست. که خوب مشخصه. گفتن که برای ناهارت باید پانچ کنی اگه استراحت میخوای بری هم باید پانچ کنی. خلاصه منم هرکس رو میدیدم ازش پرسیدم چند وقته اینجا کار میکنن و همه بلا استثنا نهایت دو هفته بود شروع کرده بودن و یکیشون خندید و گفت نشونه ی خوبی نیست . روز بعد که رفتم تنها بودم و تنهای تنها و از خدا بیخبر ادامه دادم به همان کارها. سودانیه نیومد. غروبش که سنگالیه اومد گفت سودانیه اخراج شده. Big boss اخراجش کرده . و من هاج و واج ازینکه انگار 1994 رو دارم میخونم از فرداش دیگه نرفتم!
واقعا خیلی وقت بود که ننوشته بودی. چه وضعیتی بوده رستوران دومیه!