دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

دل نوشت و مغز نوشت های من

آیا زندگی اتفاقی است یا هیچ چیز اتفاقی نیست؟

پسارابطه

روزهای پسا رابطه اصلااا برام شبیه تموم کردن های قبلی نیست.. اون موقع ها خیلی داغون میشدم شاید چون بد تموم میکردم اما این دفعه اصلا اذیت نیستم. شاید چون خود رابطه برام یه لضطراب مداوم بود که الان ازش رها شدم و راحت شدم شایدم خوب تموم کردیم و با ارامش و خیلی ملو از هم جدا شدیم. در هر صورت رابطه ای نبود که اصلا برای من خوب باشه. هرچند طرف رو خیلی دوسش داشتم ! یه پسره توی کلاب حدود دو ماه پیش باش رقصیدم الجزایری بود و بعدا هم جواب پیام هاش رو ندادم.. باهاش امشب بعد از رستوران رفتم چرخیدم... خیلی خوشگله! با اینکه قدش بلند نیست ولی خیلی جذابه. 14 ساله اینجاس و ننه باباش هم تابستونا میان پیشش... ایده ای ندارم حسی ندارم.. انگار که شیره ی وجودم توی اضطراب رابطه از من کشید شد. 

---

کار رستوران خوبه یعنی منو ول کنی خوره این کارم . امشب برای اولین بار منو بردن جلو و سالاد درست میکردم. اولش گیج و ویج بودم مشکلم اینه اسما رو نمیدونم درست. مثلا نمیدونم بوریتو چیه ! (یک نوع پنیره) . از طرفی عنترا لهجه دارن و بعضی وقتا نمیفهمن چی میخوان ولی در کل خوبه همه چیز.... امیدوارم بتونن این عشق و علاقه به غذا رو توی وجود من بفهمن که آلردی فهمیدن فکر کنم. اما چه کنم که باید دکترا رو بخونم و تنها مسیر ویزا و موندگار شدنم اینه. ادمای توی رستوران هم خوبن و مهربونن. اما مدام فکر میکردم که وانگ استادم چه فکری پیش خودش میکنه اگه بفهمه من کلی از روزای هفته رو توی رستورانم. همین خودش بهم عذاب وجدان میده. کاش از نظر اقامتی اوکی بودم . کاش درس نمیخوندم.


پریشب اومدم به مامانم بگم قضیه رستورانو گفتم کار میکنم گفت کجا گفتم حدس بزن گفت پانشی بری این رستورانا!!! همونجا گفتم این اصلا توی کتش نمیره ولش کن و الکی دروغ گفتم که توی یه کالجی میرم درس میدم و کلی خوشحال شد و گفت وااای به بابا میگم چقدر عالی.. و من اینطور بودم که FML!


--- 

قرار بود ساعت 10 و نیم مشاوره داشته باشم و گفتم بهونه میارم که حالم بده  و میرم پای مشاوره اما کار رستوران طول کشید و این نیگا هم رییس من انقدر ترسناکه ولی مهربونه که والا جرعت نکردم بگم بهش و مشاوره رو از دست دادم هرچند حرفی نمونده ولی دیدم نمیرسم نت گوشیم رو قطع کردم و از درون کلی احساس شرم و خجالت کردم. والا کی جرعت میکنه بره به کارتل بگه من ساعت 10 باید برم. والا بخدا!!

این پسر الجزایری خیلی خوشگله و ماشین خفنی هم داره و کلا جذابه ... حیف که نمیشه با خارجی خیلی ارتباط گرفت. شایدم من خشکم نمیدونم. من که درونگرا هستم و بابتش خیلی احساس شرم میکنم بعضی وقتا که ساکتم و واقعا واقعا حرفی برای گفتن ندارم و یکی به روم میاره که ساکتی و اینا خیلی بدم میاد. از تظاهر به برونگرایی هم خسته میشم هرچند فکر نکنم بتونم یک درصد تظاهر کنم ولی تلاش برای حرف زدن و چرت گفتن و چرت شنیدن خستته ام میکنه... کلا خیلی آدم خسته و دایورتی هستم. ایکاش نبودم ایکاش صمیمی تر بودم ! اما چه کنم که این منم !!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد